مروری بر «فصل توت‌های سفید»

کدام مهم است، پیمانه یا دانه؟

16 بهمن 1402

مولوی جلال‌الدین محمد بلخی در دفتر دوم مثنوی معنوی گفته: «ای برادر، قصه چون پیمانه‌ای‌ست/ معنی اندر آن به‌سان دانه‌ای‌ست» در واقع شاید اگر این پیمانه نباشد، دانه هم بودنش زیر سوال برود. نمی‌دانم ولی این بیت از مولوی و البته بیت بعدی آن در مواجهه با این رمان برایم برجسته شد. منظورم رمان «فصل توت‌های سفید» اثر سیده عذرا موسوی است. رمانی که در جایزه شهید اندرزگو برگزیده شد و در جایزه ادبی جلال آل‌احمد در بین نامزدهای بخش رمان قرار داشت. همان برگزیده شدن و البته تعریف و تمجیدهای گاه‌گاهی از آن سبب شد، بخواهم کتاب را بخوانم.

ما در فصل توت‌های سفید با سرگذشت فروغ روبه‌رو می‌شویم. دختری که ننگ بدنامی بر پیشانی‌اش می‌خورد. برای اینکه بیشتر از این درباره اتفاقات کتاب حرف نزنم مجبورم خیلی خلاصه بنویسم. برای اینکه بخواهم درباره کتاب حرف بزنم ناگزیرم اشاراتی به محتوا داشته باشم و همین نوشتن درباره این کتاب را سخت می‌کند.

ماجراهایی که شخصیت اول داستان برایش اتفاق می‌افتد قرار است در خدمت یک اتفاق باشد، اتفاقی که شاید بتوان گفت هیچ‌وقت روی نمی‌دهد. من در مواجهه با کتاب پیوسته منتظر بودم تا آن اتفاقی که نویسنده قرار است رقم بزند زمینه‌هایش فراهم شود ولی ما با یک غیاب روبه‌رو هستیم که این غیاب هم آن قدر قوی نیست که بتواند زمینه تحول شخصیت فروغ باشد. از غیاب فردی به اسم امیر حرف می‌زنم. فردی که «مشدی و با مرام» است و به دلیلی به فروغ کمک می‌کند و خیلی زود هم ناپدید می‌شود. این ناپدید شدن در قصه روشن است ولی نمی‌تواند دلیلی باشد که فروغ را متحول کند. شاید بگوییم فروغ آن‌قدر نامردی و نامرادی دیده بود ـ نویسنده این مسئله را در سراسر خرده‌روایت‌ها به خواننده نشان می‌دهد ـ که دستگیری یکی بدون هیچ شناختی از او بتواند مسیر زندگی‌اش را عوض کند. بگذریم که این مدل رفتارها در آن دوره زمانی در محلات شهر رفتار عجیبی نبوده و معمولا هر محله یکی دو تا از این جوانمردها و داش‌مشدی‌ها داشته است.

در واقع ما در کتاب با آن «پیمانه»ای که مولوی از آن به عنوان نماد قصه یاد می‌کند مواجه نیستیم. ما با یک سرگذشت روبه‌روییم. با سرگذشت دختری که موقعیت کنونی‌اش او را به گذشته می‌برد و یادش می‌اندازد چه روزهایی را پشت سر گذاشته ولی تمام این‌ها قصه نیست. خرده‌روایت‌هایی است که باید در خدمت قصه اصلی باشند ولی سوالی که بعد از اتمام کتاب از خودم پرسیدم این است که قصه اصلی چیست؟ قصه اصلی تحول فروغ است؟ عشق فروغ است؟ اصلا آیا امیر عاشق فروغ شده؟ و این پرسش‌ها می‌تواند همینطور ادامه پیدا کند. در واقع امیر خیلی زود ناپدید می‌شود و فروغ دست به رویاپردازی دخترانه می‌زند و او را در حالات مختلف تصور می‌کند و شاید همین رویاپردازی‌ها باشد که فروغ را به تصمیم نهایی می‌رساند. ولی همه این‌ها ضربی که لازم است را ندارند تا بتوانند خواننده را مجاب کنند، تصمیم نهایی فروغ را باور کند.

با این وجود باید گفت رمان فصل توت‌های سفید، خرده‌روایت‌های جذابی دارد و تصویری که از سال‌های دهه پنجاه و قبل از آن ارائه می‌کند دلنشین و باورپذیر است. جسارت سیده عذرا موسوی را در پرداختن و اشاره کردن به شهر نو را باید ستود. از دیگر سو تصویری که او از زنان و زیست زنانه در آن سال‌ها نشان می‌دهد هم برای خواننده جذاب است. او تصویری ملموس و باورپذیر از آن روزگار را به خواننده نشان می‌دهد. ماجرای لهستانی‌ها و بلایی که جنگ بر سر آن‌ها آورده بود و… نیز از موضوعاتی است که نشان می‌دهد نویسنده در برابر آن‌ها حس مسئولیت داشته و درباره‌شان حرف زده ولی نباید فراموش کرد که برخی از شخصیت‌ها و اتفاقات کارکردی در اصل روایت ندارند. نویسنده در این داستان از غیاب امیر به خوبی بهره گرفته تا بتواند ماجراها را پیش ببرد و این نشان دهنده توانایی او در فضاسازی دارد.

فصل توت‌های سفید که ریتم خوبی دارد و همانطور که گفتم خرده‌روایت‌هایش نیز جذاب است از فقدان قصه‌ای که آن را روی پا نگه دارد رنج می‌برد. از قصه‌ای که خواننده را در پایان شگفت‌زده کند نه مثل حالا که با یک پایان شگفت‌انگیز روبه‌رو شود. شاید بهتر باشد بگوییم کنش پایانی فروغ ارزش محتوایی آن را بالا می‌برد و به قول مولوی در بیت بعدی آن شعری که در ابتدای این نوشته آمده: «دانه معنی بگیرد مرد عقل/ ننگرد پیمانه را گر گشت نقل» و شاید نباید مته به خشخاش گذاشت و بهرت است دنبال معنای کار باشیم.

 

عنوان: فصل توت‌های سفید/ پدیدآور: سیده عذرا موسوی/ انتشارات: شهرستان ادب/ تعداد صفحات: ۱۷۵/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید