حاشیه محمدکاظم مزینانی بر «بگذار تروا بسوزد»

ستیغ بدون کوه!

10 شهریور 1400

تازگی‌­ها کشف کرده­‌ام که شیوه نوشتاری هر کس، برمی­‌گردد به نحوه حرف زدنش، سکوت‌کردنش، و در کل، نیرویی که صرف حرف زدن یا حرف نزدنش می­‌کند... (چقدر انرژی صرف نوشتن این داستان کرده­‌ای، بانو!)

این را هم کشف کرده‌­ام،که جنس نوشته‌­های هرکس، رابطه مستقیمی دارد با جنس حرف‌هایش، طرز نگاهش، خندیدن و اخم کردن‌­هایش، شکل و شمایلش، رنگ چشم‌هایش، آناتومی‌­اش، وحتی عطر و رایحه بدنش... و خیلی چیزهای دیگر، که ناگفتنش بهتر!

دلیل آنکه، در این نوشتار، هم شخصیت اصلی داستان را مخاطب قرار داده­‌ام، و هم نویسنده محترم را؛ (که در بسیاری از موارد، بین این دو، فرقی نمی‌­توان گذاشت.) این است که افتخار آشنایی با نویسنده محترم را نداشته‌­ام، اما دخترخانمی را که شخصیت اصلی و محوری «بگذار تروا بسوزد» است، خوب می­‌شناسم... و جسارت نباشد، با او زندگی کرده‌­ام.

اولین چیزی که در این داستان، توجه من را به خود جلب کرد؛ درهم تنیدگی زبان و روایت بود. زبانی شسته رفته، تر و تمیز، پر از فراز و فرود… و نت‌گونه، مثل یک قطعه موسیقی. و لایه لایه؛ مثل یک پرده نقاشی؛ زبان و نثری که نه تنها در خدمت روایت است، که خود روایت است.

شخصیتی که در این داستان از خودت برساخته‌­ای ـ در مقام من راوی ـ به شدت خاص و منحصربه‌فرد است و این خاص بودگی، باعث می‌­شود که عده‌­ای با داستانت هم‌داستان نشوند. بخصوص تیپ و طایفه زن‌­ها! این طور نیست؟

در این داستان 154صفحه­‌ای، تنها یک شبه تمثیل دیدم و بس! فرشته­‌های سیمانی جلو هتل رامسر، که من هم کنارشان عکسی دارم به یادگار؛ و قوهای حوض رودبار، که هزاربار زیارتشان کرده‌­ام…. اما این تمثیل­ گونه­‌ها را، رها کرده‌­اید به امان خدا! چرا که اهل تمثیل نیستید. همان طور که با فانتزی، برو بیایی ندارید. پس می­‌ماند واقع‌گرایی؛ شما واقعگرا هستید؟ هم بله، هم خیر!

پاهای شما در این داستان، بر زمین واقع‌گرایی قرار دارد و ندارد؛ بلاتشبیه، همچون ارواح، در هوا قدم می­‌زنید بانو!

شما شبه‌واقعی می‌­نویسید؛ واقعیت‌­ها را به شکل خودتان درمی‌­آورید، به نفع خودتان مصادره می‌کنید. مثل سورئالیست‌­ها، با وارونه کردن واقعیت‌­ها و باز نمودن نمودها؟ نه. با قدرت ویرانگر خودتان!

قاف و ناف داستان شما، خودتان هستید…(تو چرا اینقدر زیادی حضور داری دختر!) آن چنان نیرومند و پررنگ، که همه چیز را به رنگ خودت در می‌­آوری. طبیعت، آدم‌­ها، حیوانات. و کلیت داستان را، از آن خودت می­‌کنی! برای همین است که، همه اجزای داستانت، تراش خورده است و تر و تمیز. برای همین است که همه اتفاق‌­ها وشخصیت‌­ها را، سر انگشت خود می­‌چرخانی.

مرگ مادربزرگ امیر را خودت کارگردانی ­می‌­کنی. نحوه مردنش را حتی!

طرز عاشق شدن رهی و عطا را هم، خودت رقم می­‌زنی.

پرتو وجودی تو آنچنان نیرومند است که مردهای بیچاره­، حتی رهی، راهی ندارند جز اینکه، محو تو ­شوند. یا بالکل، محو ­شوند از صفحه روزگار!

(تو حتی روسری فروش کرمانشاهی را هم اسیر خودت می­‌کنی، دختر!)

کمتر داستان‌نویس زنی را دیده‌ام که توانایی فنی، و عواطف و روحیات او، تا این اندازه با هم قرابت و هم‌خوانی داشته باشند.

تمثالی که ازخودت و تصویری که از زندگی‌­ات به نمایش می‌­گذاری، مخصوص به خود توست؛ بِرند خود تو را دارد.

اجازه نمی‌­دهی کسی داستانت را با تو شریک شود. به‌خصوص زن­ها…(این جور داستان نوشتن، خیلی جرات می­‌خواهد، دختر!)

من اگر جای تو بودم، کمی خودم را عقب می­‌کشیدم، اجازه می­‌دادم بقیه هم در داستانم حضور و ظهور داشته باشند، عرض اندامی کنند. به‌خصوص آدم بدها، کسانی که با من زاویه دارند. زخم‌خورده‌­ها، حال بهم‌زن‌­ها؛ کسانی که من را جور دیگری می­‌بینند، جور دیگری می­‌پسندند.

تو در داستانت آنقدر خوبی که همه عاشقت می‌شوند. با همه اذیت وآزارهای دخترانه‌­ات، دلبرانه‌ات! مثلا آنجا که، آگاهانه و عامدانه، هم دوست داری و هم می‌­خواهی که، داخل ماشین عطا، یا در آستانه اتاق هتل، عادت شوی! به عنوان سلاحی زنانه، یا مصلحتی عاشقانه شاید!

داستان‌های شخصی برجسته، کم نداریم. مسخ کافکا، بهترین نمونه است. اثری که سوژه و امری شخصی را، تبدیل می­‌کند به سوژه­‌ای عام و جهانی… چگونه؟ با ارتقا یافتن من شخصی­ کافکا، به من معاصر غربی!

نمی‌­دانم چرا ازیک سطحی، (یا عمق، چه فرقی می­‌کند!) بالاتر نمی‌­روی، تمام خودت را تمام نمی‌کنی. از درونیات همه می­‌گویی (خواهر و برادر، مادر و خاله و…) الا درونیات خودت، عشقت، تمناهای درونی‌­ات، کنش­‌ها و واکنش­‌های زنانه و تنانه‌­ات! اجازه نمی‌­دهی همه حس­‌ها و حرف­‌ها و عقده­‌ها و عقیده‌­ها، بدل شود به بوسه‌­ای، نوازشی؛ گرگرفتگی و خواهشی! می­‌فهمم که نمی­‌خواهی و نمی‌پسندی با چنین سائقه­‌ها وصاعقه­‌هایی، دیده شوی، تعریف شوی. و همین نخواستن‌­ها است که چه بسا، کوچک شدن دایره مخاطبان را در پی دارد. اما چه باک؟! تو از آن دسته از داستان‌نویس­‌ها هستی که بیشتر برای دل خودشان می‌­نویسند.

می‌دانم. حکم کلی نمی‌­توان صادر کرد. هر نویسنده‌­ای، راه و روشی دارد و شیوه و شگردی؛ مثلا خود من؛ چیزی را روایت می­‌کنم تا چیز دیگری را روایت کنم؛ یا چیز دیگری را نشان بدهم. من دوست دارم پسِ پشت‌­ها را نشانه بگیرم، نشان بدهم! کارت پستال‌­های قدیمی، یادت هست؟ تکانش می‌دادیم تا عمق تصویر، به نمایش در بیاید!

قرار نیست همه مثل هم بنویسند. تو دوست داری همه توصیف‌­ها و صحنه‌پردازی‌­ها و فضاسازی‌هایت، در جهت همان المان و تصویر اصلی، قاب‌بندی شوند و این المان، چیزی نیست جز تصویر خودت؛ البته، انگاره‌­ای که از خودت می‌­سازی، نه تصویر واقعی‌­ات. چون به شدت از بزرگنمایی تصویرت، می­‌هراسی. تو به شدت تمنای دیده نشدن داری، نه میل به دیده شدن! نمایشی در استتار کامل؛ دور از جان، همچون جغدی در زمینه درختی! تا تنها کسانی بتوانند ببینندت که نبینندت. مظهر تجلی، تجلی مظهر!

چه صحنه و فضای زیبا ومنحصربه‌فردی است فضای امامزاده بالای کوه! کاش داستان ازهمین جا، پخش می‌شد در جهات مختلف، شاخه می­‌دواند در فراسوها!

برخلاف کلاسیک دوستان، و واقعیت‌مداران، چندان دربند تعلیق نیستی؛ چرا که، تعلیق، خود تو هستی! با همه استتارها و اختصارهایت!

عجیب نیست که یکی از فراز و اوج­‌های داستانت، رفتنت به هتل باشد، و زنگ زدن مامان، و دایورت کردن شماره تلفن بر روی گوشی رهی! چون نیازی به اوج نداری، خودت اوجی، ستیغی!

مردهای داستانت، برخلاف دنیای واقعی، همه، شبیه هم‌­اند و مثل هم رفتار می‌­کنند. عطا همان رهی است و رهی، همان عطا. یا امیرجان، یا حتی برادرت، چه فرقی می­‌کند؟ تو نه تنها چنین مردانی را خلق می­‌کنی، که مقدراتشان را هم رقم می‌­زنی؛ نه از روی نمونه­‌های عینی، براساس خیال‌­ها وایده­‌آل‌­های شخصی!

زن‌­های داستان هم همین طور؛ مامان، همان خاله صبورا است. خود تو، خاله صبورایی. خواهرت، تویی؛ تو خواهرت هستی! تفاوت زن‌­ها و مردها، در این است که زن­‌ها بیشتر گرفتار تقدیر خانوادگی یا جبر وراثتی هستند، تا ایده‌آل‌­ها وخیال‌­های شخصی.

بیتی ازخواجه شیراز، همه داستانت را تاویل و تفسیر و تبیین می­‌کند:

«دراندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست!»

این من خموش درفغان و در غوغا، خود تو هستی! این تو هستی که خودت را، با فغان و غوغای بسیار، در خموشی مطلق، و در استتار کامل، به نمایش می­‌گذاری.

تو می­‌خواهی، بدون آنکه دیده شوی، توجه همه را به خود جلب کنی. درونمایه و خمیرمایه داستان، خود تویی! جانمایه داستان، خودت هستی! با همه روتوش‌­ها و پرده‌پوشی‌­ها… حسادت‌­ها و عادت‌ها… پابلندی کردن برای دیده شدن و پسندیده شدن. نمی‌­ترسی از اینکه کسی از تو خوشش نیاید، به‌خصوص زن­‌ها. و کسی، تنها برای خواندن تو، به سراغ داستان نیاید. پاشنه آشیل… چشم اسفندیار….یا هر عنوان دیگری را که دوست داری، می‌­توانی روی این خصیصه بگذاری!

اگر داستان، چیزی نباشد جز روایت شخصی و درونی نویسنده، تو برنده‌­ای! اما اگر داستان را گونه‌­ای ادبی، نوعی صناعت‌مندی و یا سحرآفرینی، بدانیم، چی؟… بی‌خیال! مگر چه مقدار از رمان‌­ها و داستان­‌های ادبیات محور، خوانده و دیده و پسندیده می‌­شوند؟

دوست داری داستان و رمانِ فرازمانی و فرامکانی بنویسی؟ داستانی که خودت بن‌مایه‌­اش نباشی؛ ستون و پایه‌­اش نباشی… سوژه تاریخی چه‌طور؟ حس می‌­کنم از پسش برمی­‌آیی.

خدای من، اگر این زبان و نثر قصه‌پرداز و این قدرت توصیف و توانایی روایت‌گری، در خدمت سوژه‌­ای عام‌­تر قرار بگیرد ـ مثلا تاریخی یا اجتماعی ـ چه می‌­شود!

تو در داستانت، زیاده از حد خودت هستی. خود خود خودت! و حامل فرهنگ و خرده فرهنگی نیستی و هیچ کس جز خودت را نمایندگی نمی‌­کنی. گورِ پدر رسالت اجتماعی، و انگاره‌­های فمنیستی. منظورم این­‌ها نیست. من از من منتشر، دختر تمثیلی ایرانی مثلا، حرف می‌­زنم. زنی که بسیاری از زنان و دختران سرزمین ما، با او همذات‌پنداری کنند، همیاری کنند، غمگساری کنند…

مطمئنم که می‌­توانی چنین زنی را بیافرینی، بانو!

 

عنوان: بگذار تروا بسوزد/ پدیدآور: آناهیتا آروان/ انتشارات: علمی و فرهنگی/ تعداد صفحات: 161/ نوبت چاپ: اول (۱۳۹۶).

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید