روایتی برای مادری که خالق تمام لحظات شکوهمند است

برای قطرات لطیف اشک جوابی نداشتم

03 بهمن 1400

فرنگی‌ها یک ضرب المثل دارند که نظیر دقیق فارسی ندارد. می‌گویند: «اکشنز اسپیک لودر دن وردز: اعمال بلندتر از کلمات سخن می‌گویند.» فانته با کمک همین دستورالعمل انتهای کتاب «از غبار بپرس» صحنه‌ای خلق می‌کند که به گمانم تا لحظه احتضار به خاطر خواهم داشت. آرتورو باندینی، قهرمان مفلوک داستان، بعد از ماه‌ها فقر و بدبختی خبردار می‌شود اولین رمانش چاپ شده است اما خبر بد اینکه معشوقه معتاد مکزیکی ناپدید شده است. نیمه شب به جایی می‌رود که آخرین بار او را دیده‌اند. ابتدای یک بیابان ساکت و تاریک. چندساعت بی‌هدف و ناامید روی ماسه‌ها می‌دود و بعد واقعیت را قبول می‌کند. این ماجرای عشقی به پایان رسیده است. دیگر هرگز او را نخواهد دید. اینجا آرتورو کاری می‌کند بی‌نظیر. حرکتی عمیق‌تر از هزاران جمله و غزل عاشقانه. رمانش را از داخل ماشین برمی‌دارد، تقدیمیه‌ای ابتدایش می‌نویسد و بعد در هنگام طلوع کتاب را پرتاب می‌کند وسط بیابان. در همان جهتی که محبوبه‌اش رفته. بدون هیچ اشک و حرف اضافه سوار ماشین می‌شود و می‌راند سمت لس‌آنجلس.

این تصویر طلای 24 عیار است یا حتی اورانیوم 100 درصد. فانته با چه کلمه و عبارتی می‌توانست اینقدر قشنگ عشق و ناامیدی را به هم بیامیزد و نشان دهد؟ یک عشق جنون‌انگیز و غریب چه پایان خاطره‌انگیزتری از این می‌توانست داشته باشد؟ آقای فانته ممنون از شما. هنرنمایی کم‌نظیر شما در ذهن ما رساتر از همه کلمات باقی خواهد ماند.

برای این قاعده یک مثال دیگر سراغ دارم. از دنیای شخصی خودم. داستان کوتاهی نوشتم در حدود سه چهار هزار کلمه. جان داستان درخت پیری بود وسط صحن امامزاده شهرمان. سرو بزرگ و پرابهتی است. پیرمردی می‌گفت هزار سال سن دارد. چاخان می‌کرد ولی پینه‌های بزرگ دور تنه و شاخه‌های قطور خشک شده‌اش واقعا شبیه یک پیرمرد هزار ساله‌اش می‌کند.

مسؤولین امامزاده دورش یک نرده فلزی بلند کشیده‌اند با فاصله یک متری از درخت. طوری که مردم دست‌شان به شاخه‌های پایینی درخت نرسد و نتوانند پارچه سبز ببندند. در راستای مبارزه با خرافه پرستی و این افسانه که درخت نظرکرده امامزاده است و حاجت می‌دهد. دوست داشتم در موردش داستانی بنویسم. ولی چیزی به ذهنم نمی‌رسید.

درخت پیر وسط صفحه سفید کاغذ تنها مانده بود. هیچ داستانی در اطرافش جریان نداشت. با تمام وجود می‌خواستم این درخت بزرگ را توی ادبیات جا کنم. حیف بود هیچ کس در مورد این موجود شکوهمند زنده چیزی ننویسد. و بعد مثل تمام شاهکارهای جهان ایده داستان از جایی که انتظارش را نداشتم به مغزم رسید. نمی‌دانم سر چه قضیه مادرم دوباره داشت ماجرای دی ماه 65 را تعریف می‌کرد. پدرم توی کربلای پنج از کانالی بالا می‌آید. تیر قناصه دشمن سریعتر از چکاندن ماشه آرپی‌جی می‌آید و می‌خورد به سینه پدر. بابا همیشه می‌گوید: «مثل فیلم‌ها دست‌هایم باز شد و افتادم کف کانال. از ساعت پنج بعدازظهر تا دوازده شب.» شدت خون‌ریزی، بابا را تا دم دروازه‌های شهادت می‌برد ولی خواست خدا باعث می‌شود تا نزدیک سحر بدن نیمه‌جان بابا برسد به بیمارستان. ولی خبر شهادت بابا دهان به دهان تا روستایمان می‌رود. هیچ‌کس گمان نداشته آن پیکر، زنده به عقب برگردد. شایعه به گوش فامیل و آشنا می‌رسد و آن‌ها خودشان را می‌رسانند به مادرم. مادری که بی‌خبر از همه‌جاست و ناگهان می‌بیند خانه‌اش دارد شلوغ و شلوغ‌تر می‌شود. هیچ کس جواب سوال‌های مادر را درست نمی‌دهد. انگار نمی‌خواستند اولین نفری باشند که خبر شهادت بابا را می‌دهد. مادرم می‌گفت آخر با تهدید و قسم دادن خبر را از شوهرعمه می‌گیرد. خبری که خانه را به آتش می‌کشد هر چند، چند ساعت بعد خبر زنده ماندن بابا همه جیغ و گریه‌ها را خاکستر می‌کند. اما ایده مادرِ نگران توی ذهنم چرخید و درست نشست کنار درخت امامزاده. داستان دوبار نوشته شد و بار دوم درست و حسابی از کار درآمد.

مادری روستایی پسری در جنگ دارد. از همسایه‌ها مطلع می‌شود عملیات بزرگی انجام شده است اما از احوال فرزندش خبری ندارد. به پسر کوچک خانواده دستور می‌دهد نذر سلامتی برادر بزرگتر پارچه سبزی به امامزاده ببرد و به درخت نظرکرده ببندد. کاری که متولی امامزاده با آن مخالف است. تمام داستان تلاش پسر و رفیقش است برای بستن پارچه سبز به درخت. ماموریتی که در نهایت شکست می‌خورد و پسر همان بالای درخت می‌بیند که تابوت دو شهید پشت یک وانت وارد روستایشان می‌شود. به زعم خودم داستان خوبی از کار در آمد. همان موقع جشنواره‌ای با موضوع دفاع مقدس فراخوان داد و من هم داستان را فرستادم. اتفاقا داستان رتبه آورد و توی کتاب جشنواره منتشر شد. بعد از اختتامیه داستان از چشمم افتاد. آدم‌های پیش چشمانم داستان را سرسری نگاهی می‌انداختند و آفرین و احسنتی تحویلم می‌دادند. احساس می‌کردم داستان آنقدر که فکر می‌کردم خاص نبوده است. مطمئن بودم این تعریف و تمجیدها از سر ترحم است نه به خاطر اتفاقات و توصیفات داستان. تنها یک چیز باورم را به داستان برگرداند. آن هم وقتی کتاب را مقابل مادرم باز کردم و اجازه دادم برای اولین بار داستانم را بخواند. مادرم پنج کلاس سواد داشت. قبلش هم مکتبخانه رفته بود. مدل خواندنش مکتبخانه‌ای بود. دستش را می‌گذاشت زیر کلمه نرم نرمک حروف را به هم می‌چسباند و بعد از دو سه بار تلاش کلمه را ادا می‌کرد. سرعتش لاک‌پشتی بود ولی حوصله خوبی داشت. با همین فرمان کتاب‌های قطوری مثل «دا» و «پایی که جا ماند» را خوانده بود. حتی‌تر «بیوتن» امیرخانی با وجود آن همه لفاظی و کلمات انگریزی. داستان کوتاهم آرام و بادقت بین لبان مادر نواخته می‌شد. تازه وقت خواندن مادر متوجه بعضی جزئیات و خطاهای داستانم شدم. مادرم به ضربه پایانی داستان رسید. جایی که قهرمان داستان متوجه می‌شود برادرش شهید شده است و همه چیز به پایان رسیده است. و من با چشمان خودم دیدم چشمان مادر خیس اشک شد. مثل وقت‌هایی که صبح جمعه تنهایی ندبه می‌خواند. داستانم جواب داده بود. دوست داشتم یک نفر آن نگرانی مادر را بفهمد و حالا یک نفر متوجه‌اش شده بود. مالک واقعی داستان قضیه را گرفته بود. و گریه بی‌اختیارش جواب تمام ترس و تردیدهایم بود. تمام تعریف‌های تقلبی دیگران را می‌شد به شکلی جواب داد. با یک متشکرم و لطف کردید قال قضیه کنده می‌شد و طرف با نفسی از سر آسودگی کتاب را برمی‌گرداند. اما اینجا مادرم روی دست تمام تعریف‌ها زده بود. برای آن قطرات لطیف اشک هیچ جوابی نداشتم. چه کلمه یا جمله‌ای می‌توانست با آن احساس لطیف و خالصانه برابری کند. مادرم اشک‌هایش را پاک کرد و کتاب را برگرداند و من زبانم توی کام گیج و حیران مانده بود. هر جمله‌ای شکوه این ماجرا را کم می‌کرد. من با داستانم حرفی زده بودم و مادرم بهترین پاسخ را داده بود. دیگر چیزی باقی نمانده بود. مثل پرتاب کتاب باندینی سوی بیابان مادرم یک حرکت بی‌نظیر رقم زده بود. چیزی عمیق و شخصی که توصیفش با کلمات تنها از تاثیر آن اتفاق شگفت‌انگیز می‌کاست. بعد از آن ماجرا تمام تلاشم تکرار آن حس بود. هر نوشته و داستانی را با این امید شروع می‌کردم که دوباره همان پاسخ شاعرانه را از مادرم تحویل بگیرم. تا همین امسال که اولین رمانم را نوشتم. در تمام لحظات حساس داستان به این فکر می‌کردم که آیا این جملات می‌تواند مادرم را تحت تاثیر قرار بدهند؟ وقتی نشر داستان را قبول کرد و افتاد توی جریان چاپ مادرم دوست داشت داستان را بخواند. ولی قبول نکردم. دوست داشتم خود کتاب چاپ شده را در دستانش بگیرد و بخواند. می‌خواستم دست بکشد زیر کلماتم و با مدل آرام و پیوسته‌اش دوباره خلقشان کند. احساس می‌کردم دوباره در آستانه رقم زدن آن صحنه باشکوه هستم. مادرم کتاب را دست می‌گرفت و با همان احساسات واقعی به کلمات پاسخ می‌داد. ولی شکست خوردم. دنیا پیچش‌های داستانی خودش را دارد . شدم مثل قهرمان داستان خودم بالای درخت. پارچه سبز از دستم افتاد. شدم مثل باندینی وقتی توی بیابان ظلمانی و غمبار در جستجوی عشقش می‌دوید. مادرم جسم خسته از تمام این سال‌هایش را به خاک سپرد و خودش رفت آن سوی پل. جایی که تمام مادران نگران به آرامش می‌رسند. و من را در حسرت خواندن رمانم گذاشت. حالا فقط خاطرات مانده‌اند. چشم هایم را می‌بندم و مادر توی قلبم داستان را می‌خواند. با همان صدای شیرین و آهسته. کلمات از لبان او جاری می‌شوند و اشک از چشمان من. چیزی برای گفتن باقی نمی‌ماند. مادر خالق تمام لحظات شکوهمند باقی می‌ماند.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید