بله! زندگی یعنی تن به قضا و قدر دادن و دست از تقلای زیاد برداشتن و غرق شدن آرام در عمق اقیانوس زمان! تنبلی، کرختی، چاقی و بیجفتی همهاش عوارض اصیل این زندگی است. آنها که پی به اصل و اساس آن برده باشند در طایفه ما حضور دارند. ما باید کدامین نر زیبا باشیم؟ طاووس و یا درنایی چون امید که هر سال از سیبری به آن تالاب کذایی میآید به امید جفتش! خانههای کوچک 40 متری با کرایه ماهانه سه میلیون و پانصد هزار تومان این حجم از دهشتناکی انتظار مرگ را به تو داخل میکند، حتی اگر خودت نخواهی! پدرت هم که خانهاش 40 متر بود مرد! پس از اول دهشتناک و مخوف بود. داستان یوسف و چاه و آن بیت حافظ که با ردیف «نخور» است و غم و گلستان و به و کنعان دارد برای احسن القصص بودن آن است و گرنه که حسرت من این روزها این است که دفعه پیش چرا دو کیسه برنج نخریدم. چرا 5 عدد سوسیس واقعی اینجوی(enjoy) باید 110 هزارتومان باشد؟ این همه دویدن و دویدن و دویدن! آدم یک جا باید وا بدهد! اصلا چرا نباید بین مردم شهر اسلحه توزیع کرد که همه هر وقت خواستند به این رنج مقدس پایان بدهند. حد یقف این مقاومت برای ما که در خانههای 40 و 35 و30 متری زندگی میکنیم کجاست آقای قاضی؟ تازه ما نرهایی هستیم که تابستان با تیشرتهای رنگی پی لقمه نان میدویم. باز گلی به گوشه جمالشان! مادههایی که هزارمتر پارچه سیاه باید دور خودشان بپیچند چه باید بگویند. آنها هم حتما و باید از چهارتا کاکتوس کوچک پشت پنجره کوچک خانهشان یا روی میز کارشان و سبزی زندگی بگویند. تو بیا بگو خاصیت زندگی در شرق همین است. از اول همین بوده. باید کنار بیایی و لذت ببری! میشود کنار آمد اما لذت اصلاً! آدم که مدام منتظر مرگش است. برایش فرق نمیکند مرگش مفاجات باشد و یا سکته قلبی در یک خواب عمیق و همهاش به آن آیه از سوره بقره فکر کند که بازگشت همه به سوی اوست. البته یک عده هم هستند که اجیر شدند بیایند در بلندگوها جار بزنند حالشان عالی است اما فینگیلیشان را در کانادا به دنیا بیاورند و فرمانده هم که در کانادا روی تردمیل ورزش کند و زندگی خصوصیاش به کسی ربط نداشته باشد. زندگی خصوصی ما هم به کسی ربط ندارد. من فقط یک سوال دارم و این عزیزان را به خدا میسپارم. تابآوری تا کجا؟
سال پیش من تنها بالغ بر ده نسخه «کتاب ایوب» خریدم و هی به اطرافیانم هدیه دادم. خداوند حتما پلنی خاص برای ما دارد. اگر هم پلن خاصی ندارد، ایوب خوب بلد بود تاب بیاورد، حتما ما هم میتوانیم! یا این هم فقط یک داستان است که شبها من به سقفم میگویم. داستانها چقدر زیادند و داستانپذیران چه اندک! یک روز صبح باید از این مردم قهر کرد و رفت سوار کشتی شد تا شاید قرعه فال به نام تو افتد و بتوانی خودت را در دل نهنگی چون نهنگ یونس مخفی کنی. شاید دست از دویدنهای الکی برداشتی مرد. شاید هم آنها که باید، برای تاب آوری مردم حد یقف گذاشتند. حتی خداوند هم روزی همهچیز را به ایوب بازگرداند. این سال و همه سالها برای من میکس دو کتاب است. «کتاب ایوب» و «آبلوموف». روزها ایوب و شبها آبلوموف!
انتهای پیام/