مجله الکترونیک
روایتی شاعرانه از یکی از روزهای دشوار سال
القصه خانه تمیز واقعا بد نیست. آدم قارچ نمیگیرد، کمتر وسیله گم میکند و هزاران مزیت دیگر؛ لکن این شیوه نظافت ضربتی قبل نوروز انصافا ناقض حداقل ده پانزده مورد از منشور حقوق بشر است. فقط یک مثالش سوءاستفاده از اعتماد کودکان و جا زدن کارهای سخت خانه به جای بازی است. من خودم در […]
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
همه ۷۰ سال به بالا هستند و دارای درآمدهایی چندبرابر من و اغلب ساکن خانههای ویلایی خیابانهای خلوت آلمانینشین. روزهایشان به باغبانی و عصرانههای دوستانه میگذرد و مطالعه روزنامه که هنوز برایشان بسیار معتبرتر از اخبار سایتهای اینترنتیست. امروز جلسه آخر کلاس است. و باید بگویم که حیف است. این از معدود جاهایی بود که […]
درباره زبان مادری و ترسی که نباید داشت
در چنین فضایی من هم یاد گرفتم که گیلکی صحبت کنم. چهار، پنج، شش و هفت ساله شدم. مدرسه در انتظارم بود و اندک نگرانی در خانوادهمان وجود نداشت که در محیطِ مدرسه نتوانم با بچهها، معلمها و… ارتباط بگیرم، حتی مادرم تاکید هم نکرد که باید در مدرسه فارسی حرف بزنم. به صورت کاملا […]
روایتی از ماجرای آفرینش یک رمان
شخصیتها خودشان میرفتند به کافه، تا بتوانند حرف دلشان را بزنند. آهستهآهسته «کافه پیپ» متولد شد و خیلی زود رشد کرد. آن قدر سریع که دیدم یک مکانی درست شده در برابر مکان دانشگاه، که دانشجوها آنجا ولو هستند ولی من نمیدیدمشان. نکته همینجا بود که شخصیتها نیاز داشتند یک جا ولو بشوند، آخر زندگی […]
تا لباس بپوشد و بخواهد از خانه بزند بیرون، بابا با واکر خودش را رسانده بود جلوی در تا پیشانیاش را ببوسد و با برقی در چشمهای خیس و خاکستریاش «خیر پیش» بگوید. طفلکها چه خوشحال بودند که او عازم است تا کمی استراحت کند. بینواهای خجالتی! گمان میکردند اینکه از قرار دوستانه او خوشحال […]
برداشتی ایرانی از یک نمایشنامه سوئیسی
در اقتباس، لیلی همراه یک پسر جوان برگشته، زنی باوقار است که یکبار در جوانی شوهر کرده اما بانوی سالخورده مدام به قول خودش درحال تعویض شوهر است. ایل و کلر دو عاشق قدیمی همچنان با اشتیاق و علاقه با هم برخورد میکنند در حالیکه امیر مثل یک مرد سنتی ایرانی از لیلی دوری میکند […]
روایتی از دلدادگی با واسطهگری یک شی مقدس
امروز هم همینطور شد. یکهو به دلم افتاد که نکند این چیزها که در تلگرام میگویند راست باشد و یک باتی، اپلیکیشنی، کوفتی، چیزی درست کرده باشند که صاحب پیج بتواند از آنجا بفهمد که چه کسی روزی چندبار آیدیاش را با طمانینه و نیش گشاد در آن یک وجب کادر بالای صفحه تایپ میکند. […]
برادرش را چندهفتهای بود که ندیده بود. بعد از آخرین ملاقاتشان، مادر تقریبا برادرش را از خانه بیرون کرده بود و آنها دیگر ندیده بودندش. بهنظر میرسید دیگر در آن شهر نیست. چون بارها گروه دوستان برادرش را اینطرف و آنطرف دیده بود و برادرش همراه آنها نبود. مطمئن بود برادرش از دلیل غیبتش چیزی […]
روایتی برای مادری که خالق تمام لحظات شکوهمند است
برای این قاعده یک مثال دیگر سراغ دارم. از دنیای شخصی خودم. داستان کوتاهی نوشتم در حدود سه چهار هزار کلمه. جان داستان درخت پیری بود وسط صحن امامزاده شهرمان. سرو بزرگ و پرابهتی است. پیرمردی میگفت هزار سال سن دارد. چاخان میکرد ولی پینههای بزرگ دور تنه و شاخههای قطور خشک شدهاش واقعا شبیه […]
اصل مسئله یک عکس بود. یک عکس فوری. در واقع اون عکس ما رو به هم پیوند داده بود. چطور بگم میدونید، فکر میکردیم بهخاطر اون عکس، یک جای زندگیمون طوری بهم وصل شده که بقیه زندگیمون رو هم به هم مربوط کرده. خوب البته خود عکس هم نه. شاید بیشتر به خاطر رقص قبلش […]
روایتی از مواجهه با مرگ و درد
این فکرها مرا میبرد به دوماه همنشینی هر روزهام با دریا. آنجا که کمکم یاد گرفتم دریا بسیار باهوش است و هیچوقت زندهها را به ساحل پس نمیدهد. او همیشه مردهها را میاندازد بیرون. ماهیهای مرده، خرچنگهای مرده و بهقول محلیها ملیماهی (همان مارماهی) مرده را… آن روزها مشاهداتم از دریا جدی شده بود، فراغت […]
«روز ملی مشهد» همان روزهای دیماه سال 96 است؟
ترافیک عجیبوغریبی ما را به عقب هُل میداد. از ماشین پیاده شدم ببینم چه شده. وسط ظهر، وسط روزی که همه مشغول خودشان هستند چه خبری باید باشد که ماشینها تکان نمیخوردند. ترافیک یکلحظه روان نمیشد. قفلِ قفل. پیادهراه را گَز کردم تا ساختمانِ روزنامه. از توی کوچهها آدم میزد بیرون. خبرنگار «روزنامه مردم مشهد» […]
روایتی درباره «رشت» مرکز توزیع زندگی
در مورد وجه تسمیه رشت که در قرن هشتم هجری شهر شد، اقوال متفاوتی وجود دارد. برخی آن را «رِشت» مینامند که همریشه «باران» در ایران باستان بوده است. برخی آن را به «رِشتن» ابریشم نسبت میدهند که روزگاری یکی از مهمترین محصولات این شهر بوده است. (و وا اسفاه که امروز دیگر نشان چندانی […]
شاید از اوایل نوجوانی، از وقتی فهمیدم پدیدهای به اسم طلاق وجود داره، میدونستم روزی این اتفاق براشون میفته. اصلا عجیب بود که چطور این دونفر مدتها زیر یک سقف زندگی کرده بودن. بههرحال فردای روزی که مامان خبر رو به من داد، زندگیشون تموم شد. جدا شده بودن. و من و کافیشاپ بابا، یکی […]
کتابی که به سوگواران میتوان هدیه داد
کتاب تلاش نویسندگانی است برای کنار آمدن با وضع و حال درونی خود که راهی جز نوشتن برای تسکین آلام خود نیافتهاند. اگرچه روایتهای کتاب نثر روان و جذابی دارند اما از من به شما نصیحت کتاب را با تانی و تامل بخوانید. به سادگی از کنار افسردگی، سردرگمی، بلاتکلیفی، هجوم ناگهانی و بیرحمانه عواطف […]
روایتی از طولانیترین شب سال که تمام میشود
از کی دچار افسردگی شد؟ او که از این مرضا نمیگرفت. در هر شرایطی سرحال بود. مثل بولدوزر کار میکرد که چرخ زندگیاش خوب بچرخد و لنگ پول و این حرفا نباشد. چند جا کار میکرد. زن و مرد نداشت. هر کی میگفت، ببین! پولت را از پول شوهرت جدا کن… تشرش میزد. خانواده و […]