مجله الکترونیک
در ضرورت حضور ویراستار و راهنما کنار نویسنده
صدای زیر دوش برای زیر دوش است و اگر واقعاً متنی برای عرضه دارید، قبل از انتشارش برای متنتان یک مشاور بالینی پیدا کنید.
قرن نو ـ کلمات دفرمه چه پیامی دارند؟
هر طور که نگاه میکنم این کلمات نیستند که به دست مناند در کشوقوس بلکه این منم که فشرده میشوم و کش میآیم و حتی دفرمه میشوم در کلماتم. من همان گِل بازی کودکانم، همان جنینم، همان خمیرِ خامِ شاطرم و حتی همان حیوان بیچاره ناچار و دچار در حسرتِ درون. و کلماتم مناند و […]
قرن نو ـ میدانستید هنرمند و طبیعت به هم شبیه هستند؟
بگذارید یکجور دیگر بگویم. از قدیم، از زمانی که نمیدانیم دقیقا چه زمانی بوده، همه از عشق گفته و نوشتهاند، بعضی آثار و حرفهایی که دربارهاش خلق شده باقی مانده و برخی دیگر نه. هیچکس خالق عشق نیست اما همه از عشق مینویسند. آیا عشق تکرار میشود؟ نه. ممکن است ما تفسیر و اثرهای تکراری […]
قرن نو ـ برای همه سبزه سبزکنندگان و سبزنکنندگان
بعد از مرور همه این فکرها اما با خودم دو دوتا چهارتا میکنم. از نوع اقتصادیاش را که یاد نگرفتهام، اما میتوانم این تحلیل حسنه ریاضیات را بیاورم به دیگر ساحتهای زندگی و مثلا با صدای بلند از خودم که دارد خسته و کوفته و مثل همیشه خوشحال چای کیسهای را میاندازد توی لیوان بپرسم […]
قرن نو ـ ماهی قرمز که تحلیل نداره!
شما باید درون مایع مغزی ـ نخاعی من باشید تا این تعداد ماهی قرمز را درک کنید. شاید برای شما ماهی قرمز فقط یک تعریف داشته باشد و همهشان شبیه هم باشند اما برای من و هم نسلانم ماهیهای قرمز برای خودشان تفسیرنامهای دارند و شجرهنامهای و حتی طبقه زیستی! نسلهای قبل و بعد من […]
قرن نو ـ روایتی طنز از مادر حسنی و گرانی شب عید
اول به صفحه تولیدکنندگان ایرانی سر زد که با یک تیر دو نشان زده باشد. هم خرید و هم حمایت از تولید کننده. با چه مواجه شد؟ اولا که باید قیمت را در دایرکت میپرسید و چند ساعتی منتظر آنلاین شدن فروشنده میماند. ثانیا وقتی قیمتها را میدید دود از سرش بلند میشد. قیمتها روی […]
قرن نو ـ روایت یک رسم شمالی در «چهارشنبه سوری»
آن روز عطرِ خوش سبزیهای محلی در خانه پیچید و غذاها کمکم آماده شد، من چشمم به در بود. منتظرِ آمدن خاتون بودم. شاید باورش سخت باشد اما من واقعا فکر میکردم در خانه باز خواهد شد و خاتون پا درون حیاط میگذارد. نمیدانم چرا اما واژه خاتون، برایم مساوی بود با زنی بالابلند، با […]
روایتی از دنیایی که دیگران در آن راهی ندارند
[ایستگاه توحید] با احتیاط به دختر بچه نزدیک شد. دخترک حدودا پنج یا شش سال داشت. موهای طلایی درخشانی داشت که با دقت و ظرافت و بیشک محبت مادرانه، بافته شده و از دو طرف شانهاش آویزان بودند. بلندی مو تا پاهایش میرسید. یک لباس پرنسسی آستین پفی قرمز به تن داشت که با پوست […]
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
همه ۷۰ سال به بالا هستند و دارای درآمدهایی چندبرابر من و اغلب ساکن خانههای ویلایی خیابانهای خلوت آلمانینشین. روزهایشان به باغبانی و عصرانههای دوستانه میگذرد و مطالعه روزنامه که هنوز برایشان بسیار معتبرتر از اخبار سایتهای اینترنتیست. امروز جلسه آخر کلاس است. و باید بگویم که حیف است. این از معدود جاهایی بود که […]
روایتی شاعرانه از یکی از روزهای دشوار سال
القصه خانه تمیز واقعا بد نیست. آدم قارچ نمیگیرد، کمتر وسیله گم میکند و هزاران مزیت دیگر؛ لکن این شیوه نظافت ضربتی قبل نوروز انصافا ناقض حداقل ده پانزده مورد از منشور حقوق بشر است. فقط یک مثالش سوءاستفاده از اعتماد کودکان و جا زدن کارهای سخت خانه به جای بازی است. من خودم در […]
روایتی از یک پاندمی که گفتوگو را زنده کرد
پیک پنجم بود که کرونای دلتا افسارگسیخته میتازید و مردم را چنان میبلعید که گویی اژدهایی است رام نشدنی. در آن روزهای سیاه من در شیراز به سر میبردم و تمامی قوم و خویشهایم در شهرستان بودند و ما دورادور جویای احوال آنها میشدیم. هر بار که اخبار را چک میکردیم میدیدیم در بیست و […]
اولین چهرهای که آمد توی ذهنش، چهره پسرکی با صورت قیقاج و عجیب بود که چندشب پیش توی فیلم ووندر دیده بود. همانقدر مظلوم و آسیبدیده و مستحق درک و ترحم. با این حال سریع از جلوی پیرزن رد شد و تقریبا به حال دو، رفت سمت ساختمانی که انتهای حیاط بود. وارد راهروی اصلی […]
درباره زبان مادری و ترسی که نباید داشت
در چنین فضایی من هم یاد گرفتم که گیلکی صحبت کنم. چهار، پنج، شش و هفت ساله شدم. مدرسه در انتظارم بود و اندک نگرانی در خانوادهمان وجود نداشت که در محیطِ مدرسه نتوانم با بچهها، معلمها و… ارتباط بگیرم، حتی مادرم تاکید هم نکرد که باید در مدرسه فارسی حرف بزنم. به صورت کاملا […]
برادرش را چندهفتهای بود که ندیده بود. بعد از آخرین ملاقاتشان، مادر تقریبا برادرش را از خانه بیرون کرده بود و آنها دیگر ندیده بودندش. بهنظر میرسید دیگر در آن شهر نیست. چون بارها گروه دوستان برادرش را اینطرف و آنطرف دیده بود و برادرش همراه آنها نبود. مطمئن بود برادرش از دلیل غیبتش چیزی […]
روایتی از دلدادگی با واسطهگری یک شی مقدس
امروز هم همینطور شد. یکهو به دلم افتاد که نکند این چیزها که در تلگرام میگویند راست باشد و یک باتی، اپلیکیشنی، کوفتی، چیزی درست کرده باشند که صاحب پیج بتواند از آنجا بفهمد که چه کسی روزی چندبار آیدیاش را با طمانینه و نیش گشاد در آن یک وجب کادر بالای صفحه تایپ میکند. […]
برداشتی ایرانی از یک نمایشنامه سوئیسی
در اقتباس، لیلی همراه یک پسر جوان برگشته، زنی باوقار است که یکبار در جوانی شوهر کرده اما بانوی سالخورده مدام به قول خودش درحال تعویض شوهر است. ایل و کلر دو عاشق قدیمی همچنان با اشتیاق و علاقه با هم برخورد میکنند در حالیکه امیر مثل یک مرد سنتی ایرانی از لیلی دوری میکند […]
تا لباس بپوشد و بخواهد از خانه بزند بیرون، بابا با واکر خودش را رسانده بود جلوی در تا پیشانیاش را ببوسد و با برقی در چشمهای خیس و خاکستریاش «خیر پیش» بگوید. طفلکها چه خوشحال بودند که او عازم است تا کمی استراحت کند. بینواهای خجالتی! گمان میکردند اینکه از قرار دوستانه او خوشحال […]