فراموشی فرهنگ‌ها، فرهنگ‌ها را فراموش می‌کند؟

الهی الی من تکلنی؟

20 تیر 1403

دلم برای امام حسین (ع) بچگی‌ام تنگ شده است. مرد بزرگی که هرچه بزرگ‌تر شدم، بیشتر دیدم که جهتش معلوم است اما طرف هیچ‌کس نیست، حتی طرف خودش. چیزی را درک کرده که برایش از تمام جذابیت‌های یک زندگی معمولی بالاتر بوده و از دلخوشی‌های روزمره ما عبور کرده. چیزی را دیده آن‌قدر زیبا که بتواند تمام داشته‌هایش را برای به‌دست‌آوردن آن عظمت دست نیافتنی، رها کند. بارها در کودکی مامانم برایم از کربلا گفته بود و پرسیده بودم: «وقتی می‌دونست چه بلایی سرشون میارن چرا رفت؟» و پاسخ‌ها همه این بود که امام معصوم بود و راه درست را می‌رفت. این سوال هرگز به جواب قانع‌کننده‌ای نرسید یا درست‌تر این‌که این پاسخ‌ها مرا قانع نکرد. انگار جواب بعضی سوال‌ها شخصی است، شاید همه بدانند جواب را، اما باید خودت پیدایش کنی و برای یافتن باید جوینده باشی و راه‌رو. سال‌ها پیش که هنوز به این موضوع فکر می‌کردم و قانع نشده بودم به جواب‌های بقیه، با خودم مرور کردم خاطره‌هایی را که حالا در این سن‌وسال خیلی دورند.

****

امام حسین (ع) را خیلی زود شناختم. شناختی در حد بقیه افراد جامعه. اول با بیانی ساده شنیدم و بعد لابه‌لای شیطنت‌هایم محو روضه‌ها شدم. روضه‌های دوم ماه‌های خانه مادربزرگم و بیست‌وچهارم ماه‌های خانه خودمان. اولی را بیشتر دوست داشتم. اغلب بچه‌ای نبود که با او بازی کنم و حاضران همه عصا داشتند، اما خانه مادرجون قدیمی بود و بزرگ. هیچ آپارتمانی مقابلش نبود و آسمانش بی‌نهایت ادامه داشت. وقتی از اتوبوس پیاده می‌شدیم، باید کلی پیاده می‌رفتیم تا برسیم. مامان همیشه مرا از بازارچه سر خیابان مولوی می‌برد و همهمه آدم‌ها، بوی ادویه‌ها و سقف قدیمی بازارچه مسحورم می‌کرد. خانه‌های قدیمی، محله قدیمی و گذشتن از کوچه سیاه‌ها که در تلفظ مردم یک «ه» آن حذف می‌شد، خیلی قشنگ بود. سقاخانه ساده‌ای که اوایل این کوچه بود، انگار صدایم می‌زد، می‌دویدم سمتش و کاشی‌های آبی‌اش را یک دل سیر نگاه می‌کردم. چیزی از آسمان خانه مادرجون کم نداشت.

مامانم دستم را می‌گرفت و مجبور می‌شدم دوباره راه بیفتم. گذشتن از تک‌تک مغازه‌های کوچکی که طی مسیر ردشان را می‌زدم و انتخاب می‌کردم از آن‌ها چه بخرم و عبور از کوچه‌ای که می‌رسید به بن‌بست خانه مادرجون پایان راه بود. ورود به حیاطی با یک حوض بزرگ در کودکی‌ام هم آن‌قدر دلچسب بود که انگار بخواهم چندبرابر معمول آن‌جا نفس بکشم. بدون توجه به حرف‌های مامان که می‌گفت به مستأجرهای مادرجون سلام کنم، پله‌ها را دو تا یکی می‌دویدم بالا تا برسم پای سماوری که اوایل قدش از من بلندتر بود. گچ‌کاری‌های دوتا اتاق را یک دل سیر نگاه می‌کردم و منتظر آمدن روضه‌خوان‌ها و شنیدن صدای همدم خانوم می‌شدم. نمی‌دانم چرا هنوز همدم خانوم و خانه‌اش در ذهنم پررنگ هستند.

روزهای روضه زود می‌گذشت، اما انگار در آن یک‌روز چندروز زندگی می‌کردم. بلد بودم چطور آتش بسوزانم تا مادرجون از پول‌هایی که آماده گذاشته بود، یکی بگذارد کف دستم که بروم پی خرید چیزی و یک‌ربع نیم‌ساعتی آرام بگیرم. روزهای روضه نمی‌دانستم چه می‌شنوم و حتی نمی‌دانستم تا سال‌ها بعد توی ذهنم می‌ماند که چه می‌شنوم. سرگرم بی‌شمار گربه‌های اطراف خانه مادرجون بودم. سرگرم خریدکردن از مغازه‌هایی که فروشنده‌هایش همه پیر بودند، مشدُسین که همان مشهدی حسین باشد، آن یکی مغازه که چیزی ازش یادم نیست جز بستنی قیفی‌های سبزش که مزه تره می‌داد، می‌خریدم و می‌انداختمش دور.

نه‌ساله بودم که یک تصادف مادرجون را از ما گرفت و مامان تا یک‌سال بعد هرماه رفت و روضه‌اش را زنده نگه داشت. تمام سال‌های قبلش هرماه همان یک روز خاص رفته بودم خانه مادرجون، کم‌کم بزرگ شده بودم، شیطنت‌هایم کمتر شده بود. چادرم را محکم روی سرم نگه می‌داشتم و توی سینی‌های بیضی مادرجون، توی آن استکان‌های معمولی و نعلبکی‌های زیبایی که دلم برایشان تنگ شده، چای می‌بردم برای روضه‌خوان‌هایی که از بیست‌تا رسیده بودند به کمتر از ده تا.

****

آن‌روزهایی که من، بچه آخر تک‌پسر مادرجون به دنیا نیامده بودم، روضه‌ها حال‌وهوای دیگری داشته. هروقت مادر، خواهر و برادرهایم از آن روزها می‌گویند لبخندی می‌نشیند روی لب‌هایم. پدرومادرم تا سال 1358 در همان خانه خیابان مولوی زندگی کرده بودند و من دیر رسیدم به روضه‌هایی که سه‌روز برگزار می‌شده. یک‌روز روضه مادرجون بوده، یک روز روضه‌ای که مادروپدرم نذر داشته‌اند و یک‌روز هم روضه خانوم الف که ماجرایش را می‌گویم و اسم واقعی‌اش را نه… .

برادر بزرگم محمود که شرور بزرگ آن روزها بوده، هم شیطنتش از من بیشتر بوده و هم کاسبی‌اش بهتر. به ازای هر روضه‌خوان یک پنج‌ریالی می‌گرفته و طبق لیست ذهنی‌اش رصد می‌کرده که همه روضه‌خوان‌ها بیایند و کاسبی‌اش کساد نشود. صدای ضبط‌شده‌اش از آن روزگار به جا مانده است. ته یک نوار کاست همان بچه شرور که هنوز همه از شیطنت‌هایش می‌گویند در چهار یا شاید پنج‌سالگی‌اش روضه هنده خوانده: «گفت هنده می‌روی دیباااااانه‌ای» و همان موقع که «و» را «ب» تلفظ کرده، انگار یک بغضی هم داشته. دست خودت نبود که، حتی شرور بزرگ محله هم که بودی، آن روضه‌ها در تو چیزی را تغییر می‌داد. آن روضه‌ها مثل مداحی‌های امروز نبود، هرچند بلد نبود در آدم بزرگ‌ها و آدم‌کوچک‌ها فکر بزرگی ایجاد کند، اما می‌توانست به بهترین شکل همدردی‌ات را برانگیزد. یک همدردی عجیب و بزرگ…

روضه‌های خانه مادرجون چیز دیگری هم داشته که من ندیدم؛ کوزه‌های قلیان، زیرسیگاری‌های چینی و ظرف‌های سیگار برنجی. مادرجون هیچ‌وقت سیگار نکشید، اما طبق روایات‌ خانواده‌ام، پیرزن‌ها همان‌طور که اشک می‌ریختند، لابه‌لای رفت‌وآمد روضه‌خوان‌ها موقع غیبت‌کردن سیگار هم دود می‌کرده‌اند. تصورش برایم صحنه‌ای از یک فیلم سینمایی است. طبقه دوم خانه مادرجون که خودش هم در آن ساکن بود، سه اتاق داشت با سقف‌های بلند. دوتا اتاق با یک در به هم وصل بودند و روزهای روضه سماور بزرگ نزدیک در قرار می‌گرفت. روضه‌خوان‌ها روی صندلی گوشه اتاق کنار طاقچه‌ای که گچبری‌های سبز زیبایی داشت، می‌نشستند و روضه می‌خواندند. ساعت بالای سرشان گاهی به صدا درمی‌آمده و ناقوس کلیسا می‌پیچیده توی خانه و البته در همهمه صدای روضه‌خوان و گریه‌های زنان گم می‌شده و بعد از رفتنش تا آمدن روضه‌خوان بعدی، دود سیگار توی اتاق می‌رفته بالا و بالاتر. همه‌چیز گم می‌شده انگار جز صدای روضه…

این حکایت روضه‌های خانگی نه فقط در خانه مادربزرگ من که در بسیاری از خانه‌ها برقرار بوده و حتماً نوه‌های زیادی از آن روزها بی‌شمار خاطره دارند. من دیر رسیده بودم و کمتر دیدم، اما در تمام خاطره‌ها و حرف‌ها و نقل‌های آن روزگار، روضه بخشی از زندگی است. امام حسین (ع) انگار هر روز هست و تقریبا تمام طیف آدم‌های خاکستری مایل به سیاه تا مایل به سفید امام حسینی هستند. خانوم الف از نگاه خودش یکی از آدم سیاه‌ها بوده که سعی کرده به عشق امام حسین (ع) به سمت آدم سفیدها حرکت کند. انگار که وسط تعزیه یا اصلاً بهتر بگویم وسط میدان جنگ بزرگی به نام دنیا دلش خواسته به سمت سپاه حسین (ع) حرکت کند. این‌ها را در جریان نوشتن همین متن فهمیدم، مامان هیچ‌وقت نگفته بود و حالا هم خودش نگفت. از بقیه شنیدم که خانوم الف وقتی از روستایشان به تهران می‌آید – که البته نمی‌دانیم چرا و چگونه- می‌شود روسپی. بعدتر که باز هم نمی‌دانیم چرا و چه اتفاقی درونش رخ می‌دهد، توبه می‌کند. می‌شود دلاک حمام محله مادرجون و یک دختر بی‌سرپرست را هم بزرگ می‌کند.

خانوم الف مستأجر همدم خانوم بوده و در یک اتاق خیلی کوچک زندگی می‌کرده. دلش روضه می‌خواسته، دلش می‌خواسته حالا که پولش شده پاک و تمیز و زحمت‌کشیده، روضه‌خوان‌ها برایش از حسین بخوانند و او برایشان پول بگذارد گوشه سینی چای. این همه سال خانوم الف فقط یک اسم بود، دلاک محل مادرجون و مستأجر همدم خانوم، حالا اما توی ذهنم زن محکمی است که تنهایی می‌بازد، تنهایی جمع می‌کند، تنهایی روی پای خودش می‌ایستد و سعی می‌کند زندگی دخترکی را هم نجات دهد. کاش خانوم الف را دیده بودم، حتما وقتی می‌گفته یا حسین، از جایی ته ته دلش می‌گفته، چون همین حسین (ع) دستش را گرفته و نگذاشته بود فرو برود.

مادرجون زن عجیبی بود. با غریبه‌ها چندان مهربان نبود، اما اسم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل که می‌آمد، طوری دلش می‌ریخت و چهره‌اش از جدیت به ملایمت تغییر می‌کرد که آدم حیرت می‌کرد. میزبانی روضه خانوم الف را هم به پیشنهاد مامان با آغوش باز پذیرفته که به نظر خودش اگر به اسم امام حسین می‌گفته نه، حقش بوده نابود شود. طبق اعتقاداتش به حرم و مقبره همه امام‌ها سر زد و عشقش به حضرت زینب آن‌قدر بود که در میانسالی‌اش پدربزرگ، پدر و دو عمه‌ام را بگذارد خانه و راهی مصر شود تا طبق برخی روایت‌ها به زیارت قبر حضرت زینب در یک باغ برود. تنها جایی که آرزو داشت برود و نشد، در همین ایران خودمان بود. حسرت رفتن به حرم شاهچراغ با حا‌ج زهرا خانوم ماند و هربار که بروم شاهچراغ، از شما چه پنهان زیارت از یادم می‌رود و محو معماری بی‌نظیرش شوم و بعد هم یاد مادرجون می‌افتم که انگار چادر مشکی‌اش را محکم گرفته و مقابل حرم به نشانه احترام خم شده است.

مادرجون مادربزرگ خوبی بود، جدی بود اما حتی من و برادر بزرگم را که انگار در کودکی ابلیس کوچکی در وجودمان می‌پلکید و همه‌چیز را منهدم می‌کردیم، دوست داشت. خودش، دستپخت بی‌نظیرش و آسمان آبی مقابل اتاقش، خوابیدن زیر کرسی و تماشای برف، تماشای ستاره‌ها روی پشت بام خانه‌اش و خیلی چیزهای خوب دیگر از یادم نمی‌رود. مادرجون مادربزرگ خوبی بود، اما برای مامان مادرشوهر نامهربانی بود. هرچند در پیری‌اش آدم دیگری شد، اما جوانی مامان به باد رفته بود. هنوز هم گاهی همه این‌ها را مرور می‌کنم و می‌بینم اگر جای مامان بودم، او را نمی‌بخشیدم. مامان از چندروز قبل روضه همه جا را برق می‌انداخته، آب حوض را می‌کشیده و تمیزش می‌کرده، حیاط را می‌شسته و فکر ناهار آن همه همسایه و مهمان بوده که می‌آمده‌اند مجلس روضه. مجبور شده قلیان چاق کردن و چند کار دیگر یاد بگیرد، به‌عنوان دختر یکی‌یک‌دانه و لوس خانواده‌اش زندگی دشواری داشته باشد و اخلاق سخت مادرجون را هم تحمل کند. مامان اما مادرجون را برای اذیت‌هایش بخشیده و وقتی غر می‌زنم که زانوهات، که این‌طور و آن‌طور، که قدیمی‌ها چه بی‌رحم بوده‌اند، بهش برمی‌خورد. ازچندتا پله بالا و پایین رفته و کار کرده برای روضه، وسط صحرای کربلا نبوده که…

روضه‌های خانه مادرجون بدون وقفه برگزار می‌شد. اجاره یکی از پنج‌اتاق طبقه اول همیشه به روضه اختصاص داشت و تا پایان عمرش هم به این کار ادامه داد. آن صندلی ارج آهنی که یک چادر مشکی می‌کشیدند رویش تا پایان عمر مادرجون و یک سال بعد از آن سر جایش نشسته بود. نمی‌دانم سرنوشتش چه شد و کجا رفت، اما روضه مامان هنوز پابرجاست و اگر خانه نباشد و پیش ما، روضه‌خوان‌ها به آدرس موردنظر مراجعه می‌کنند تا حتی‌الامکان نذر مادام‌العمرش قضا نشود. مامان و روضه‌خوان‌هایش انگار جزئی از زندگی یکدیگرند، از حال هم، غم هم و خوشی‌های هم خبر دارند. همان‌طور که مادرجون و روضه‌خوان‌هایش چنین بودند و عشق به امام حسین این جمع را بی هیچ واسطه‌ای به هم گره می‌زد.

‌ اگر بخواهم از آدم‌های آن روزها بنویسم، باید صفحه‌های زیادی را سیاه کنم، اما فکر کنم تا همین‌جا به خودم و شما یک تصویر کلی داده‌ام از آن روزهایی که شبیه حالا نبود. آدم‌های دوروبرم و آدم‌هایی که خیلی‌هایشان را ندیدم و فقط درباره‌شان شنیده‌ام، با امام حسین زندگی می‌کردند. آدم‌هایی که من دیر دیدمشان و همه در سال‌های کودکی‌ام از دنیا رفتند. خانه‌های بزرگ و اتاق‌های روضه‌شان در همان محدوده خیابان مولوی زود فروخته شد و این محله تبدیل شد به محیط غم‌باری که امروز اغلب نمی‌خواهیم مسیرمان به آن بیفتد.

*****

آیین‌ها از گذشته به امروز می‌آیند، نقش مهمی در فرهنگ جوامع طی زمان دارند و البته در گذر از امروزها به فرداها برخی‌شان فراموش شده یا تغییر می‌کنند. هیچ‌وقت حسرت چیزی را در گذشته نمی‌خورم. روزگار نو می‌شود و به‌تبع آن زندگی و هر پدیده زند‌ه‌ای تغییر می‌کند. در دل این تغییرات آیین‌ها هم نو می‌شوند و شکل‌های تازه‌ای به خود می‌گیرند، اما در مسیر این تغییرات خیلی از چیزهای خوب را هم از دست می‌دهیم. یکسان‌سازی بزرگی که ابرقدرت‌ها در جهان خوابش را برای همه کشورها می‌بینند، در دل خود کشورها هم به شکلی وجود دارد و خیلی چیزها را شبیه هم می‌کند. این تغییرات به خیلی از چیزهای کوچک رحم نکرد و سبک زندگی تازه از راه رسیده، به آیین‌های عزاداری ما هم رسید. مجالس روضه خانگی سال‌ها کمرنگ شدند و مردم دسته‌دسته راهی هیئت‌های بزرگ.

 در اغلب این نوع مجالس، کم‌کم دیدگاه‌های سیاسی برگزارکنندگان خود را پررنگ نشان داد و منبر امام حسین شد جایی برای اظهار نظر به نفع یک حزب سیاسی خاص. مداحی‌ها و نوحه‌خوانی‌ها برای جذب بیشتر مخاطب به‌ سبک خوانندگان پرطرفدار هر دوره نزدیک شدند و در فیلم‌هایی که گاهی از این مراسم‌ها منتشر می‌شد، هرچیزی وجود داشت جز آن خلوصی که در مجلس امام حسین باید می‌بود. نه همه هیأت‌ها اما تعدادی که کم نبودند همین مسیر را طی کردند و من سال‌ها به این فکر کردم چه اتفاقی افتاده که حتی صدای نوحه‌خوانی دسته‌های عزاداری که از کوچه می‌آید داخل خانه را چندان دوست ندارم.

خاطرات خانه مادرجون و لحن روضه‌خوان‌ها، سوز صدا و روانی و سادگی عباراتی که بر زبان می‌آوردند، ما بچه‌هایی که دور و بر همان صندلی ارج آهنی که چادر مشکی می‌کشیدند رویش، صاحب سلیقه و درک شده بودیم و ناخواسته هر کلام و لحنی به مذاقمان خوش نمی‌آمد. سال‌هاست ظهر عاشورا آلبوم «وداع» حسام‌الدین سراج را گوش می‌دهم و وقتی فهمیدم این آلبوم برگرفته از روضه‌خوانی‌های پدرش برای امام حسین است، به این فکر کردم که در این یک مورد چقدر خوشبختم. روضه‌های خانه مادرجون مرا بدون این‌که بفهمم یک قدم بزرگ کرده است.

روضه‌های این سال‌ها آسیب دیگری هم داشته‌اند که البته به‌مرور تعدیل شدند و لااقل امسال نشنیده‌ام مداحی قصد کند با بیان دردناک و عریان خشونت بر مخاطب خود اثر بگذارد. روضه‌های قدیم لطیف بود، هرگز صریح و بی‌پروا از خشونت حرف نمی‌زد و بعدها خواندم که نسل‌های قبل معتقد بوده‌اند، درباره واقعه کربلا باید همه‌چیز را به صورت کنایی بیان کرد. ماجرایی که در آن شقاوت موج می‌زند، اهل دل را بیشتر می‌آزارد و برای دیگران هم تاحد زیادی قبح عمل را از بین می‌برد. این مورد را به‌خوبی در یکی از سروده‌های عمان سامانی که «وداع» سراج هم هست، دیدم و لذت بردم. این دیالوگ‌های بین امام حسین (ع) و حضرت علی‌اکبر (ع) حال عجیبی دارد:

نرگست با لاله در طنازی است

سنبلت با ارغوان در بازی است

بعد می‌گوید:

بیش از این بابا دلم را خون مکن

زاده لیلا مرا مجنون مکن

****

در میان جامعه‌شناسان اسلامی ابن‌خلدون که برخی از محققین او را پدر جامعه‌شناسی می‌دانند، به نقش آیین‌ها و آداب دینی توجهی خاص داشت. در اعتقاد ابن‌خلدون آیین دینی، هم‌چشمی و حسد به دیگران را که در میان خداوندان عصبیت یافت می‌شود، زائل می‌کند و وجهه را تنها به سوی حق و راستی متوجه می‌سازد. اودی از جامعه شناسان کارکردگرا اعتقاد دارد نظم اجتماعی از طریق آیین‌های دینی استوار می‌شود. یواخیم واخ می‌گوید مطالعه مراسم ومناسک به هیچ وجه از زمینه‌های اعتقادی دین کم‌ارزش‌تر نیستند. دورکیم، مناسک را برای زندگی اخلاقی همان قدر ضروری می‌بیند که خوراک برای رشد و نگه داشت جسم ضرورت دارد.

در ضرورت حضور آیین‌ها و مثبت‌بودن آیین عزاداری برای امام حسین (ع) شکی نیست، اما این آیین‌ها و شیوه‌های برگزاری‌شان نیاز به آسیب‌شناسی مداوم دارد. کارکرد مهم آیین‌های مثبت این است که ارزش‌های اخلاقی را در جامعه پررنگ کنند و یادآور این باشند که حسین‌بی‌علی گفتند اگر دین ندارید، آزاده باشید. ما مدام درگیر پوسته و لایه رویی واقعه عاشوراییم و حتی امربه‌معروف و نهی‌ازمنکری را که او گفته، به میل خودمان درک می‌کنیم. آیین‌های عاشورایی در جامعه ما روندی خطی دارند که البته طی سال‌های گذشته شاهد افولشان هم بوده‌ایم. روضه‌های خانگی کمرنگ شده‌اند و همان‌طور که گفتم هیئت‌های بزرگ جایشان را گرفته‌اند. این هیئت‌های بزرگ هم اغلب حکومتی‌اند و عزاداری شاید حدود یک‌دهه است که از حالت مردمی‌اش فاصله گرفته است. البته در ماه محرم امسال شاهد تغییر این فضا بودیم و جالب بود که بسیاری دنبال روضه خانگی‌اند. هرجا که نام امام حسین باشد، باید به نشانه احترام سر خم کرد، اما این واقعیت را هم نباید نادیده گرفت که عزاداری امام حسین در همان قالب قدیمی‌اش، در روضه‌های خانگی و گروه‌های کوچک، جمع‌های خودجوشی که دور هم جمع شده و فارغ از حکومت و جانبداری از هر خط و فکر سیاسی‌ای، در نکوهش ظلم می‌گویند، به امام حسین نزدیک‌ترند. این نزدیکی اما نیازمند یک قدم بزرگ دیگر است. اشک ریختن بر مظلومیت امام حسین خوب است، اما کافی نیست. وقتش رسیده رفتار و منش و سبک زندگی امام حسین هم لابه‌لای روضه‌ها بیاید. عاشورا بدون تفکر به تغییری نمی‌انجامد عاشورا بدون تفکر ادامه مسیر حسین نیست. عاشورا بدون درک کاری که حسین کرد، صرفا یک همدردی ساده است. ما نسل امروز که مدعی دانش و سواد و آگاهی بیشتری از گذشتگانمان هستیم، باید این مسیر و نهضت را یک گام پیش‌تر ببریم، نه پس‌تر.

آن روضه‌ها من و فکر کنم هر بچه دیگری را که حوالی‌اش بود، عوض کرد. آن صداهای ساده و حتی گاهی خیلی معمولی‌ای که از عمق جان برای امام حسین (ع) می‌خواندند، آرام در جان ما نشستند و بدون این‌که بدانیم، به ما خط دادند. آن‌قدر که در شلوغی و ازدحام بازار مکاره‌ای به نام دنیا، هرجا گفتند حسین (ع)، پی چیزی عمیق‌تر در صدای گوینده باشیم. امام حسینی که در خانه مادرجون پیدایش کردم و در کلام روضه‌خوان‌های بچگی‌ام‌ درباره‌اش شنیدم، به آن‌چه که امروز در اغلب روضه‌ها و مداحی‌ها می‌شنوم شبیه نیست. انگار امام حسین تازه‌ای ظهور کرده که حق‌وباطلش را هم در منبرها تعیین می‌کنیم و مدام و مدام از این دورتر می‌شویم که اصلاً حرفش چه بود و برای چه همه‌ داشته‌هایش را بر سر عقیده‌اش گذاشته.

****

چقدر از سوال اولم دور شدم.

ما آدم‌های روزگار «همه تخم‌مرغ‌هایت را در یک سبد نگذار» آن‌قدر از باختن بر سر عقیده‌مان و حتی فکر کردن فاصله گرفته‌ایم که هرجا و هروقت، هرطور به صلاحمان باشد کربلا را تفسیر ‌کنیم. پای روضه گریه ‌کرده اما تبلیغ انتخاباتی هم می‌کنیم، در حاشیه اسم حسین رقیبمان را می‌کوبیم و خودمان را حق می‌دانیم و طرف مقابل را باطل و از خاطر می‌بریم که ما آدم‌های خاکستری شاید اگر آن روزگاران بودیم هم طرف حق نبودیم.

توضیح تیتر: فرازی از دعای عرفه به معنی « خدایا مرا به که واگذار می‌کنی؟».

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید