آقای تازه فارغ التحصیل رفت زیر مجموعه «ژنرال مک آرتور» معروف که بعدها فاتح ژاپن شد و نقشی در لشکرکشیهای او در «فیلیپین» بر عهده گرفت. جایی که چند وقت قبل «مک آرتور» از دستش داده بود و حالا میرفت که آن را پس بگیرد.
این هم از خواص استعمار و جنگ رسانه است دیگر. واقعیت این است که جنگ در شرق عموما مهیبتر از غرب بوده و اما آنچه مهمتر است جان چشم آبیها و مو بلوندهاست. نه فیلیپینیهای بدبخت مادر مرده. کشتههای غیر نظامی همواره «یهودی»اش مهمتر است تا «چینی»هایی که بعدا پشت «مائو» درآمدند. بگذریم.
«نورمن مِیلر» از ارتش به عنوان «بدترین و مهمترین تجربه زندگی»اش یاد میکند. اول داستان البته آقای تحصیلکرده به عنوان «تایپیست» به کار گرفته شد ولی بعدتر انگار بوی خون و شهوت آدمکشی رویش اثر گذاشت و زد به سرش و طبق مستندات جنگی چیزی بیش از 24 گشت رزمی را از سر گذراند و در تعدادی زد و خورد مسلحانه هم شرکت کرد. پس از تسلیم ژاپن، به عنوان «قوای اشغالگر» وارد ژاپن شد.
قدیمها همین خوبیها را داشت دیگر، رسانه آنقدر پررنگ نبود و مردم با هم سر راستتر صحبت می کردند. مثلا عوض این که مثل این روزها بگویند می رویم ژاپن را «آزاد» کنیم یا می خواهیم ژاپن را «دموکرات» کنیم و از این حرفها رک و رو راست میگفتند میخواهیم ژاپن را «اشغال» کنیم. پس اسممان هم میشود «قوای اشغالگر» نه «ارتش صلح»!
«نورمن مِیلر» از جنگ برگشت و رمانی نوشت به نام «برهنهها و مردهها». رمانی در ژانر «جنگ». رمانی بلند که عجیب و غریب قویست و وقتی منتشر شد جوایزی را از آن خود کرد. رمانی در باب جنگ دوم جهانی که هنوز هم اغلب منتقدین ادبی معتقدند «بهترین اثر در مورد جنگ جهانی دوم است».
اصلا بیایید یک جور دیگر نگاهش کنیم. «همینگوی» زنده باشد و کسی همزبانش، رمانی در مورد «جنگ» بنویسد و دیده شود! همین دیده شدن احتمالا خودش افتخاریست دیگر، چه برسد که بتوانی روی دست «حضرت» بنویسی.
چند روز پیش دوستی فرهیخته نوشته بود: « به نظرم تا همینگوی هست، بهتر است بقیه بروند بخوابند تا لحاف یخ نکند!» حالا شاید بهتر بتوانید درک کنید «مِیلر» بودن و «برهنهها و مردهها» نوشتن عجب کار سختی بوده و من دارم زور میزنم شکسته شدن چه شاخ غولی را برای شما در کمتر از هزار کلمه توضیح دهم.
قدیمها همین خوبیها را داشت دیگر، «همینگوی» میرفت در جنگ اول میجنگید و بعد میآمد «وداع با اسلحه را مینوشت». میرفت در جنگ داخلی اسپانیا خبرنگاری جنگی میکرد تا به خود اجازه دهد «زنگها برای که به صدا در میآیند» را بنویسد. یا همین «مِیلر» خودمان میرفت در جنگ دوم حسابی زد و خورد میکرد و بعد میآمد « برهنهها و مردهها» را مینوشت و خلاصه، مثل الآن نبود. زیستههای آدمها بود که ارزش خلق میکرد نه «دنبال کننده»های فلان شبکه اجتماعی.
اما یک کم برایتان از خود رمان بگویم. هرچند دوست ندارم.
داستان در مورد اعضای یک جوخه است. «جوخه تجسس». داستان از آستانه لشکرکشی به جزیرهای غیرواقعی به نام «آنوپوپی» شروع میشود. یعنی وقتی همه نشستهاند در یک کشتی نفربر و صدای توپخانه سنگین رزمناوهای نیروی دریایی دارد گوشت تنشان را آب میکند و میدانند پس از پایان این «آتشباری» نوبت خودشان است که سوار قایقهای نیروبر شوند و راه بیفتند به سمت ساحل.
حال و هوایی که احتمالا در فیلم سینمایی مشهور «نجات سرباز رایان» دیدهاید. خب این را هم ذکر کنم که اگر هم کپی کاریای باشد ـ که بعید میدانم ـ چیزی روی دوش «مِیلر» خدا بیامرز نیست. حدود نیم قرن قبل از آن فیلم، کتابش را نوشته است.
اما لشکرکشی در شرق واقعا هم همین شکلی بوده است. آمریکاییها در این کارزار برای چند سال فقط با جزایری روبهرو بودند که یکی یکی باید تصرف میکردند. جزایری مثل «سایپان»، «گوادوکانال»، «ایووجیما» و «اکیناوا». نویسنده جزیرهای خیالی برای این اثر ترسیم کرده است که به نظرم قابل درک است. هرکدام این جزایر واقعی فاتحان و اربابان خودش را داشت و اگر میخواستی به یکی از آنها کوچکترین ایرادی بگیری احتمالا چوبی چیزی در آستینت میکردند. همین شد که «جوخه تجسس» در لشکرکشیِ «ژنرال کامینگز» به عنوان یکی از قوای عمل کننده در «آنوپوپی» پیاده شد.
از این جا به بعد ما با شخصیتپردازی و فضاسازی فوقالعاده قدرتمندی روبهرو میشویم که بیتعارف و بیپرده از «کثافت» بودن جنگ میگوید و بیارزش بودن جانهای آدمی در این پدیده شوم.
شخصیتهای داستان واقعا کامل و خوب پرداخت شدهاند و نویسنده از هر فرصتی هم استفاده میکند تا نقبی به گذشته آنها بزند و 20 تا 40 سال عقب برود و از کودکی و نوجوانی کردن در آمریکای ابتدای قرن بیستم تعریف کند.
نیروهای تحت امر «کامینگز» همه جنگ دیدهاند و کهنه سرباز، نیروهایی که «آنقدر جنگ دیدهاند و آنقدر انواع مختلف ترس را چشیدهاند و آنقدر کشته دیدهاند که دیگر هیچ توهمی در مورد «رویین تن» بودن خودشان ندارند. به خوبی درک میکنند که خودشان هم کُشتنی هستند و مدتها پیش این حقیقت را پذیرفتهاند و از این معرفت چنان حراست میکنند که دیگر جز به آیندههای بسیار نزدیک به ندرت به چیزی میاندیشند». مردانی خسته و به اجبار بیرحم که همه به خوبی درک کردهاند که «سنگدلی فقط برای جوانکهای هجده ساله لوس مایهی افتخار است» و آنچیزی که میتوان به داشتنش مفتخر بود رقت قلب است.
اینها زیر دست مردی باهوش و حسابگر میجنگند که معتقد است: «نقش طبیعی انسان قرن بیستم، اضطراب است».
بخوانید که اگر «برهنه ها و مرده ها»، نخوانده از دنیا بروید قطعا ضرر کردهاید. راستش را بخواهید این سطور را با علم به این نوشتم که احتمالا اگر بخواهید هم نمیتوانید کتاب را بخوانید، یعنی گیرتان نخواهد آمد. اما گفتم شاید این نوشتن و قدری نوشتنهای دیگر و یک کمی تقاضا باعث شود نشر «نیلوفر» فکری برای تجدید چاپ این اثر بزرگ و مهم بکند.
کتابی که پشت جلدش هم ذکر کرده «برخی منتقدان این اثر را با جنگ و صلح تولستوی مقایسه میکنند». آن وقت واقعا این روا نیست که چنین اثر عظیمی با اینکه ترجمه هم شده است، گیر نیاید.
عنوان: برهنهها و مردهها/ پدیدآور: نورمن میلر، مترجم: سعید باستانی/ انتشارات: نیلوفر/ تعداد صفحات: 846/ نوبت چاپ: اول (1362).
انتهای پیام/