قرن نو ـ سالی که مرگ نزدیک‌مان بود

نوشتن رستگاری است

12 فروردین 1401

نوشتن باید یک نوع رستگاری باشد؛ یک رستگاری بی‌قید و شرط. شکل چنگ زدن به طنابی که نجات‌بخش است. این را نه به‌عنوان آدمی که دلی در رهن نوشتن دارد، که به عنوان یکی از شیفتگان خواندن می‌گویم؛ به عنوان یک خواننده‌ی حرفه‌ای که از کاویدن کلمات آدم‌ها، از باز کردن لایه‌های مختلف جملات‌شان، از جستجوی عاطفه پنهان در پاراگراف‌هایی که می‌نویسند، می‌کوشم جوهره زیستن‌شان را پیدا کنم. امسال توی کتاب‌هایی که خواندم، بیش‌تر از همیشه فهمیدم نوشتن رستگاری است؛ نجات‌بخش است. این‌ها را سال‌های پیش توی شاهکارهای کلاسیک عالم دیده بودم؛ توی «جنگ و صلح»، وقتی با پرنس واسیلی به جنگ می‌رفتم به تولستوی غبطه می‌خوردم که توانسته است با پرنس واسیلی، انسانِ روزگار خود را و انسانِ پنهان در نهاد خود را به ما بنمایاند؛ یا توی «جنایت و مکافات»، وقتی با راسکولنیکوف به دنبال رهایی از بار بزرگ جنایتی می‌گشتم که مرتکب شده بودم، می‌توانستم داستایفسکی را بهتر بفهمم که چگونه انسان را در بزنگاه خوف و خطر تنها نمی‌گذارد. یا وقتی در «عشق سال‌های وبا» همراه فلورینتینو آریزا، عشق ممنوعه فرمینا دازا را مثل کوهی به دوش می‌کشیدم، مارکز را در هنگامه شكوهمند عشق‌ورزیدن تنها نمی‌دیدم. نوشتن برای آن غول‌ها، باید راهی می‌بود که انسان، انسانِ تنهای رنجور، بتواند خویشتن را عریان به دیگران عرضه کند. اما این اواخر، در آخرین کتابی که حمیدرضا صدر نوشته بود، «رستگاری در نوشتن» را پیش از همیشه اين سال‌ها دریافتم و درک کردم. حمیدرضا صدر، در «از قیطریه تا اورنج‌کانتی» ته‌مانده‌های حیاتش را ریخته بود توی آن کتاب. آن کتاب مثل تیری بود که از چله کمان آرش می‌جَست و سرحدات زندگی را به ما نشان می‌داد و وقتی تیرِ رها شده از کمان به زمین می‌نشست، آرش دیگر زنده نبود. صدر، توی آن کتاب جانش را به سمت ما پَر داده بود و وقتی کتاب به ما رسیده بود که دیگر حمیدرضا صدری در جهان وجود نداشت تا تماشاگر کارش باشد. توی کتاب صدر، مرگ در هر صفحه، در هر سطر، در هر کلمه نشسته بود روبه‌روی ما؛ به ما می‌خندید و خنده شکسته‌اش اشک‌مان را درمی‌آورد.

برتولت برشت در فرازی از شعر «برای آیندگان» می‌سُراید: «آن کس که می‌خندد، خبر هولناک را نشنیده است.» من این فراز از شعر برشت را بسیار دوست دارم چون به آنچه که در این سال‌ها زیسته‌ايم، بسیار نزدیک است. یادم می‌آید رفیق ازدست‌شده‌ام، مهدی شادمانی، پیش از آنکه به سرطان مبتلا شود، انسان دیگری بود؛ شوقی انفسی به زیستن داشت، میلی زمینی به آنچه که انسان را از انواع دیگر حیوان جدا می‌کند. مهدی پیش از ابتلا به سرطان، پیش از آنکه با خبر شود به سرطان مبتلا شده است، انسانی بود شبيه به ما. با همه اميال انسانی برای بقا. بیش از هرکس دیگری امیدوار بود: امیدوار به بزرگ‌شدن بچه‌هایش، به قد کشیدن آوا، به حرف‌زدن آراد. به تماشای آنچه که پدرها و مادرها را محظوظ می‌کند. مهدی، خبر هولناک را نشنیده بود اما تخم آن خبر، توی پایش داشت هر روز بیشتر از روز قبل جان می‌گرفت. توی تحریریه همشهری جوان، پایش را می‌گذاشت روی صندلی‌ای و کار می‌کرد. پایش درد می‌کرد. نمی‌دانست در زهدان ران پای چپش، نطفه سرطانی مهلک دارد بزرگ می‌شود. به راستی آن کس که می‌خندد، خبر هولناک را نشنیده است. هیچ‌کدام از ما خبر را نمی‌دانستیم. نمی‌دانستیم وقتی مهدی پایش را روی صندلی می‌گذارد، یعنی یک چیزی توی پایش هست که دارد گوشت‌های رانش را می‌جود. نمی‌دانستیم باید آماده باشیم تا افعی از تخم‌بیرون‌جسته سرطان که توی پایش لانه کرده، روزی سربرمی‌آورد و از همان ران پای چپ او را می‌بلعد. نمی‌دانستیم چه حیوان مهارناشدنی‌ای دارد توی میدان تن او شلتاق می‌کند. حمیدرضا صدر اما خبر هولناک را می‌شنود. خنده بر او در آن كتاب حرام می‌شود و بر ما، كه خبر هولناك را با او می‌شنويم.

به نظرم «از قیطریه تا اورنج‌کانتی» نمی‌تواند فقط ناداستانی از زيست و سرنوشت یک آدم سرطانی باشد؛‌ كتاب، بيش از يك نان‌فيكشن عمل می‌كند. اين صحيفه با مرگ نویسنده تمام می‌شود. تیر وقتی به زمین می‌نشیند که آرش جان در بدن ندارد. از نخستین سطر، کتاب مرثیه‌ای می‌شود در سوگ زندگی‌ای که دارد به باد می‌رود و در عین حال، شاهنامه‌ای می‌شود در ستایش زندگی‌ای که پیش از این انجام شده است. سوگ‌نامه‌ای بر مرگی محتوم و ستایش‌نامه‌ای در باب زندگی‌ای که دیگر روزگارش گذشته.

آدم‌ها در مواجهه با سرطان، سرطانی که دارد صاحبش را به دروازه گور می‌برد، حالات عجیبی پیدا می‌کنند. بیماران سرطانی وقتی زوال و فروپاشی مرگ را به خودشان نزدیک می‌بینند، وقتی مرگ را می‌بینند که توی تاریکی نشسته است و تماشایشان می‌کند، وقتی قطعیت مرگ و لزجی و رطوبتش را کنار گوش‌شان احساس می‌کنند و امیدشان به پیوستگی زندگی از هم گسسته می‌شود، رفتارهایشان تغییر می‌کند. مهدی با قطعیت‌یافتن مرگ، درست زمانی که خودش می‌دانست از میز این قمار برنده بیرون نخواهد آمد، در دیگران تکثیر شد. دیگر مهدیِ ما نبود و مهدی همه بود. پسرِ مادرش نبود، پسر تمام مردها و زن‌هایی بود که پسری یا دختری هم‌سال مهدی دارند. برادر ما نبود؛ برادر همه آدم‌هایی بود که یک‌جایی باید با برادر بزرگ‌ترشان خلوت کنند و رازی بگویند یا کمکی بخواهند. مهدی در ماه‌های آخر حیات داروی بسیار گران و نایابی مصرف می‌کرد. مصرف دو ماه این دارو کافی بود که مهدی مجبور شود خانه‌ و زندگی و دار و ندارش را بفروشد. دارو به سختی و مشقت بسيار زياد برایش پیدا می‌شد و من هر شبی که مهدی توی بخش هشت دال بیمارستان بستری بود، می‌ترسیدم مهدی بفهمد بیماران سرطانی‌ای توی همان بخش بستری هستند و نمی‌توانند آن دارو را تهیه کنند و داروی گرانقيمتش را ببخشد به آن‌ها. مهدی با بزرگ‌تر شدن سرطان، دیگر مهدی نبود. سایه‌ای بود که وقتی هویت می‌یافت که آدم دیگری وجود داشته باشد تا مهدی خود را وقف بهتر و بيشتر زيستن او كند. برای مهدی، مرگِ نزديک‌آمده چنان تاثيری داشت. درست شبيه حميدرضا صدر، كه مرگِ نزديک‌آمده به او داشت او را به بيشتر نوشتن و بی‌سانسور نوشتن وامی‌داشت. هركس به شيوه خود با سرطانی كه دارد جانش را می‌گيرد كنار می‌آيد.

من بعد از «از قیطریه تا اورنج‌کانتی» كتاب ديگری جُستم كه شبيه كتاب آقاي صدر بود. «آن هنگام كه نفس هوا می‌شود»، نوشته پال كالانيتی، جراح مغز و اعصاب هندی‌آمريكایی، كه اگر درست يادم مانده باشد، دانش‌آموخته هاروارد بود و پزشكی شغلش نبود و علاقه‌اش و زندگی‌اش بود. كالانيتی هم در مواجهه با سرطانی كه افسار گسيخته است و بدن حاملش را به سمت مرگ پيش می‌برد، به نوشتن رو آورده بود؛ به ادبيات، به رستگاري بی‌قيد و شرط و «آن هنگام كه نفس هوا می‌شود»، آخرين مرقومه‌ای بود كه كالانيتی نوشته بود و جان بر سر آن گذاشته بود.

مرگ سرنوشت محتوم هر موجود زنده‌ای است اما در بين مرگ‌ها، سرطان به شكل منحصربه‌فردی بی‌رحم است. آرام پيش می‌آيد و اگر بتواند از خودش ردی به جا نگذارد آنقدر پيش می‌آيد كه ديگر نمی‌توان مهارش كرد. اين بيماری در زمان اوج خودش، تن ميزبان خود را مثل آفتابی كه يخ را می‌گدازد، آهسته‌آهسته می‌كاهد و در نهايت خانه تن ميزبان خود را تصرف می‌كند. سرطان به معنای واقعی كلمه حق ميزبانی را فروگذاری می‌كند. اثر وقوع مرگ به دليل سرطان برای نزديكان انسانِ ازدست‌رفته بايد سخت‌تر از تحمل مرگ‌های ديگر باشد. نزديكان انسان سرطان‌گرفته، بارها مرگ عزيز خود را پيش از مرگِ قطعی و حتمی او می‌بينند و درک می‌كنند. اما آن‌ها كه سرطان‌شان را می‌نويسند، آن‌ها كه در اين دوران پرنشيب و كم‌فراز از روزهای سخت شيمی‌درمانی و تاثيرات مهلک آن برای ما می‌نويسند، رستگار می‌شوند. آن‌ها زندگی را درست در لحظه از دست‌رفتن برای ما فريز می‌كنند و از اين طريق راهی ابدی به رستگاری می‌يابند. رستگاری‌ای كه از نوشتن حاصل می‌شود، رستگاری‌ای كه خودِ نوشتن است.

برای من سال گذشته، سال «از قيطريه تا اورنج‌كانتی» بود، سال «آن هنگام كه نفس هوا می‌شود». سالی كه مرگ نزديک‌مان بود اما كلمات اين دو كتاب می‌خواستند با نمايش شكوه زندگی آدم‌هايی كه مرگ را زيسته‌اند و آن را برايمان نوشته‌اند، نجات‌مان بدهند. آن‌ها كه مرگ را به اين شكل نوشته بودند، اگرچه نتوانستند بر مرگ فائق آيند [و به راستی كدامين انسان است كه می‌تواند گردن مرگ را بشكند؟] اما با نوشتن رستگار شدند و شايد، كسی چه می‌داند، كه با كلمات‌شان ما را به رستگاری رهنمون كرده‌اند. نوشتن رستگاری است. نوشتن، گاهی‌وقت‌ها واقعا رستگاری است.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید