کمیک استریپ فقط کنار هم چیدن تصاویر گرافیکی برای نقل یک داستان نیست. کمیک استریپ را باید به چشم رسانه نگریست و کنکاش کرد کدام عناصر بصری، بار مفهومی و بار هنری در کنار هم به انسجامی چنان میرسند که هم ویژگیهای فرهنگ و زیستبوم محل تولد آن را معرفی کند و هم کشش لازم را برای نگهداشت خواننده داشته باشد. کمیکهای معروف «تن تن و میلو» را که به یاد آورید، تصدیق میکنید که داستان کمیک، غالباً شخصیتمحور و قهرمانمحور است و شخصیتهایی که خلق میشوند، بدون جذابیت لازم در داستانسرایی، مخاطب را با خود همراه نمیکنند؛ داستانسراییای که هم در جنبه دیداری کمیک و هم در انتقال مضامین و توالی روایت معنا میشود.
کمیک استریپ از آن دست ژانرهاست که هر نویسنده و تصویرگری به سراغش نمیرود و خودش را به سنگ محک آن نمیسپارد. عمیقاً معتقدم یک کمیکاستریپکار در واقع باید فیلمنامهنویس باشد. باید فیلمنامهنویس قهاری باشد تا بتواند آنچه را در میان سطور یک داستان میبیند، در قالب تصاویر دنبالهدار کنار هم بچیند. او باید قادر باشد توالی صحنهها و دیالوگها را در هارمونی میزانسن، آنچنان بگسترد که حاصل کار بشود داستانی که هم جذابیت ایده، هم جذابیت سبک طراحی و تصویرسازی، هم برشزدن صحنهها و هم معنابخشی مجموعه کار، مخاطب را پای خود بنشاند و در کمترین زمان، یک اثر داستانی تمام عیار را پیش روی خوانندهاش بگذارد.
بردیا سرشار در کتاب «جهانپهلوان» از مجموعه «پهلوانان» انتشارات سوره مهر تلاش کرده پلات موردنظر خودش را از زندگی تختی عرضه کند و ذهن مخاطبش را نهتنها با شخصیت آزاده این قهرمان ورزشی ایرانی آشنا کند، که روایت خود از علت مرگ او را هم در چارچوب مضامینی بیان کند که پرداختشان در قاب تصویر، دشواریها و پیچیدگیهای خودش را دارد و هنرمندیای ویژه میطلبد.
او روایتش را از کابوس نیمهشب قبل از مسابقه غلامرضا با حریف مشهورش بوریس کلایف، قهرمان جهان و المپیک در وزن 74 کیلوگرم از اتحاد جماهیر شوروی، شروع میکند؛ کابوسی که تعقیبشدن از سوی سگی درنده را در خود دارد. غلامرضا خود را در شمایل نوجوانیاش میبیند. این تمهید نویسنده و تصویرگر رازی دارد که در صحنههای بعد کشف میشود، هر چند که اتصال آن به مفهومی که در نظر دارد نیز عقیم میماند و تنها اثری شهودی و ناقص برجای میگذارد.
سرشار پایههای روایتش را بر دانستههای پیشفرض و فرامتنی خوانندهاش از ماجرای زندگی پهلوان ایرانی بنا کرده است و همین امر باعث شده بخش «معرفی» که اولین حلقه روایت است، در اثر او از چنان قوتی که باید و شاید، برخوردار نباشد. برای سرشار مسجل است که باور خوانندهاش با سلحشوری پهلوان نامآور ایرانی گرهی بازنشدنی خورده است.
با این حال او نقض غرض میکند و در یکی از فریمهای یادآوری نبرد تختی با کلایف در مسابقات 1959 جام جهانی کشتی در تهران، مونولوگ ذهنی غلامرضا درباره کلایف (کلایفی که هنوز نمیدانیم کیست و همان حریف مهم تختی در مسابقه است) را مینگارد که میگوید: «هر روز که میرفتم رو تشک، نگاهت میکردم تا قهرمانم رو یادم بمونه و امروز با خودت مسابقه دارم!»
با این واگویه ذهنی، سرشار، الگوی قهرمانی تختی را در حد الگوگیری از کلایف تنزل میدهد، بیآنکه توضیحی در این باره بدهد یا برای این نشانهگذاری، کارکردی در ادامه داستان پیشبینی کند. حتی اگر این برداشت یا اطلاع نویسنده و تصویرگر، بنیان واقعی و تاریخی داشته باشد هم در ساختمان مینیمال و مبتنی بر وقایع گزیده و نمادین از زندگی تختی که سرشار ساخته، جایی ندارد؛ زیرا بیاستفاده و ابتر رها میشود و خواننده دلیل تأکید مؤلف و تصویرگر را از طرح آن درنمییابد.
در ادامه به صحنه هماوردی پهلوان با کلایف منتقل میشویم. سرشار در اینجا مرتکب اشتباه دومش میشود: «… این اولینبار است که او برای مدال طلا کشتی میگیرد»؛ حال آنکه مسابقات جام تهران اولین تلاش تختی برای کسب مدال طلا نبوده و او پیش از این در المپيك 1956 ملبورن موفق به دريافت اولين نشان طلای خود و كشورمان شده بود.
نویسنده (تصویرگر) در نقطه اوج ترسیم نبرد تختی با کلایف، به یکباره ما را به خاطرات 20 سال پیش قهرمان در محله خانیآباد میبرد؛ جایی که کودکی و نوجوانی حماسهساز ایرانی در آن سپری شده است. پسر کوچکِ دیروز تاب درقفسدیدن کبوترها را ندارد و همین باعث شده کفتربازهای محله دورهاش کنند تا درس ادبش بدهند. در تعقیبوگریزی که رخ میدهد، پیداشدن سروکله سگ درندهای که در کابوس ابتدای داستان دیدهایم، پیامی هولناک میدهد.
سرشار میخواهد این پیام هولناک را با فریم اعلام حضور شاپورغلامرضا، برادر محمدرضا پهلوی در استادیوم محل برگزاری مسابقه پیوند بدهد: غلامرضای ما همه مانعها را رد میکند و از همه دامها میرهد؛ اما گریزی از سگ درنده ندارد و انتهای همه فرارهایش به او ختم میشود.
این تمهید به نگاه نویسنده به منش سیاسی تختی بازمیگردد و توجیه سیاسیبودن دلایل ختم غمانگیز زندگی تختی در اتاقی در هتل آتلانتیک تهران را با خود حمل میکند؛ اما نویسنده باز هم دچار خطا شده و در فریم اعلام حضور شاپور غلامرضا در سالن کشتی، تصویری از او نشان نمیدهد تا خواننده بتواند پیوند بین این رویدادها و مضمونها را برقرار کند. تنها در فریم اختتامیه، شاهد تصویری از شاپور هستیم که بهخاطر تعظیمنکردن تختی در برابرش، کینه او را به دل میگیرد و ما متوجه میشویم این همان شاپور غلامرضا است.
این شیوه را شاید بتوان صرفاً به سلیقه نویسنده نسبت داد؛ اما توجه به مخاطب کتاب و رده سنی او لازم میکند روایت داستان از صراحت بیشتری برخوردار شود و ارجاعات قدری مستقیمتر شوند.
در مجموع، «جهانپهلوان» که سبک طراحی و تصویرگریاش تا حدود زیادی با فرهنگ ایرانی و ساخت گرافیکی روایت چنین داستانی که بخش مهمی از آن در دنیای ذهن و خواب و خاطره میگذرد، همخوان است، از آن کتابهایی است که اگر مخاطب نوجوان پیشزمینه ذهنی و اطلاعات کافی درباره شخصیت محوری آن نداشته باشد، چندان ارتباطی با آن برقرار نمیکند. «جهانپهلوان» کتابی است برای یادبود و بزرگداشت تختی، نه معرفی او به مخاطب نوجوان.
عنوان: جهان پهلوان، قصهای از زندگی پهلوان تختی (از مجموعه پهلوانان)/ پدیدآور: بردیا سرشار، تصویرگر: بردیا سرشار/ انتشارات: سوره مهر/ تعداد صفحات: 32/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/