پیک پنجم بود که کرونای دلتا افسارگسیخته میتازید و مردم را چنان میبلعید که گویی اژدهایی است رام نشدنی. در آن روزهای سیاه من در شیراز به سر میبردم و تمامی قوم و خویشهایم در شهرستان بودند و ما دورادور جویای احوال آنها میشدیم. هر بار که اخبار را چک میکردیم میدیدیم در بیست و چهار ساعت کلیاتی آدم از دنیا رفتهاند و غمی عجیب بر دلم سنگینی میکرد. به قول آدونیس: «تن نیست آدمی/ عدد است/ کم میشود/ هر روز…».
آن روزها مدام در گروههای خانوادگی و دوستان در واتساپ اعلامیه فوتی میآمد و ما شوکه میشدیم از مرگ آن فرد، فردی که در شهرستان بسیار او را میدیدیم و حال خبر آمده است که دیگر نیست. به وضوح سایه مرگ را حس میکردم و این که چگونه فرشته مرگ بر فراز شهر پرسه میزند. گویی بیش از هر زمان دیگری مرگ به ما نزدیک شده است و دیگر توان تشخیص نداریم که نفر بعدی کیست که قرعه به نامش بیفتد.
وقتی در نگرانی مدام به سر میبری نرم نرمک فرسوده میشوی از لحاظ روحی به گونهای که حتی شاید کارهای روزمرهات هم مختل شود و تو میمانی و حجمی از غم که گریبانت را گرفته است.
اوج ناراحتی برای من آن جا شکل گرفت که این ویروس منحوس جا خوش کرد در میان عزیزانم و هجمهای از غم را به سوی من روانه کرد، آن شبها بسیار کلافه بودم و گویی هیچ چیز آرامم نمیکرد. دیگر چندان دست و دلم به خواندن کتاب هم نمیرفت اما چارهای نداشتم و تنها راه التیامم کلمات و کتاب بودند و به هر سختی که میشد خودم را میسپردم به دنیای خیال.
کار ما در آن روزها شده بود احوالپرسی از عزیزانمان و این که این ویروس منحوس چه قدر از ریههایشان را درگیر کرده است و آیا امروز دارو گرفتهاند یا نه؟ غروبهای دلگیری داشت آن روزها که لحظه لحظهاش برایم بسیار کشدار میگذشت. اما غم بزرگتر آنجا بود که یک روز صبح با صدای گریه مادرم از خواب بیدار شدم و متوجه شدم یکی از بزرگان خانواده را به دلیل ابتلا به کرونا از دست دادیم و حال دیگر هرم نفسهای فرشته مرگ را بیش از هر زمان دیگری حس کردم.
در آن روزها و شبها بیش از هر زمان دیگری نیاز داشتم به کسی که با او حرف بزنم تا حتی شده برای دقایقی یا ساعتی خودم را جدا کنم از آن ورطه غم که درست در این زمان عزیزی نیازم را برآورده کرد بیآن که بداند چه لطف بزرگی دارد در حقم میکند. آن شبها از همه چیز با هم حرف میزدیم، از شعر، از اتفاقات روزمره، از علایقمان و از خاطرات کودکیمان و در آخر هر گفتوگو شعری میخواندیم از شارل بودلر یا پل الوار که درک دنیای این دو شاعر برای من از همینجا آغاز شد.
او نمیدانست من چه شبهای تلخی را سپری میکنم اما حضورش قوت قلبی بود برای من. دانستن این که بعد گذراندن یک روز سخت میتوانم شبم را با گفتوگویی لذت بخش سپری کنم آرامم میکرد. هر چند میدانستم بعضی شبها آن عزیز خودش هم حال خوشی ندارد اما هیچوقت بودنش را از من دریغ نکرد و از این بابت همیشه قدردانش هستم. آن گفتوگوهای شیرین که برای من روشنی بود در آن شبها من را از آن باتلاق نجات داد و یاد و خاطرهاش همیشه در ذهن من خواهد ماند. به قول داستایفسکی در کتاب درخشان «شبهای روشن»: «خدای من، یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»
پ.ن: این کلمات را تقدیم میکنم به کسی که در آن شبهای محنتبار کنارم بود و لذت گفتوگو را بر من چشاند.
انتهای پیام/