سال سوم دبستان بودم که معلم موضوع انشایی به ما داد: «میازار موری که دانهکش است…» انشا را نوشتم و آمدم سرکلاس. معلم اسمم را صدا زد و گفت بیا انشایت را بخوان. رفتم کنار تخته سیاه ایستادم و انشایم را خواندم. تمام که شد در کمال ناباوریم معلمم برایم دست زد و به بچههای کلاس گفت برایش دست بزنید. عالی بود… یادم نیست چی نوشته بودم که اینهمه مورد توجه قرار گرفت، راستش را بخواهید همین که معلم برایم دست زد و بعد بچهها، دیگر چیزی نشنیدم و ندیدم. آنقدر که برایم غیرقابل باور بود. زنگ آخر معلم بهم گفت دفتر انشایم را فردا هم با خودم بیاورم مدرسه، گفت فردا موقع برنامه صبحگاهی مدرسه و سر صف، انشایم را برای همه بچههای مدرسه بخوانم. نوشتن برای من از همین انشا و «میازار موری که دانهکش است» شروع شد. معلمم، خانم امینی به من گفت کتاب زیاد بخوان؛ کتاب داستان. گفتم زیاد میخوانم و همه کتابهای طلایی که خوانده بودم را برایش نام بردم. فردا برایم یک کتاب آورد؛ »مدیر مدرسه». گفت: ببر خانه و سر صبر و حوصله بخوان. شاید برایت سخت باشد اما سعی کن بخوانی. چنین شد که من از کلاس سوم ابتدایی شدم خواننده آثار جلال آلاحمد.
«مدیر مدرسه» را میخواندم و عاشق نثرش بودم که شکسته بود و محاوره. انگار یک آدم خوشصحبت نشسته بود و برایم از روزگار تعریف میکرد. آن سال همه دبستان برایم تبدیل شد به مدرسهای که جلال در آن درس میداد. همه معلمها و مدیرها را به چشم مدیر و معلمهای مدرسه جلال میدیدم.
جلال دنیایم را عوض کرد. جلال قصه و درام را به دنیایم وارد کرد. بعد از آن بود که همه چیز را از زاویه روایت و داستان دیدم و میبینم. دنیای واقعی موازی شد با دنیایی که دوست داشتم اما بخشهایی از آن را در واقعیت میدیدم و بخشهایی که نمیدیدم را در دنیای خیالم میآفریدم. اما هرچه کردم نتوانستم مثل سبک «مدیر مدرسه» بنویسم. هنوز هم به نظرم سختترین نوع نوشتن، نثر محاوره است. از خواندن آن لذت میبرم، همانطور که وقتی «ناتوردشت»، ترجمه آقای نجفی را خواندم لذت بردم اما راستش نمیتوانم، محاوره بنویسم. سخت است، بسیار سخت و همیشه میگویم جلال آن سالها چطور به این نثر مسلط شده و «مدیر مدرسه» را نثر محاوره نوشته. چرا بعد از او دیگر نویسندهای به قدرت او پیدا نشد که نثر محاوره بنویسد و حداقل مرا شگفتزده کند. بعد از «مدیر مدرسه» بود که دیگر کتابهای طلایی و افسانههایی که کتاب میشدند و حتی هزار و یکشب را کنار گذاشتم. با هر کسی میخواستم دوست شوم از او میپرسیدم جلال آلاحمد را میشناسی؟ یا کتاب «مدیر مدرسه» را خواندهای؟ و از همینجا بود که دوستیابی و دوست پیدا کردن روز به روز سختتر شد. آخر دخترجان! بچه دبستانیهایی که انقلاب را دیدهاند و چالش انقلاب فرهنگی را لمس کرده، تعطیلی مدارس و عوض شدن محتوای کتابهای درسی را تجربه کردهاند، کجا فرصت کردهاند و یا ترغیب شدهاند جلال آلاحمد بخوانند؟ هر چند آن سالها جلالخوانی مد بود اما نه برای بچههای دبستانی و یا حتی راهنمایی. برادرهایم جلال میخواندند، همانطور که شعرهای احمد شاملو را میخواندند و درباره آنها صحبت میکردند. اینگونه بود که بعد آن انشا و موضوع «میازار موری که دانهکش است»، جلال شد اولین نویسنده ایرانی که دل به او دادم و عاشقش شدم هرچند او قبل از این که من به دنیا بیایم از دنیا رفته بود.
کمکم کتابهای جلال روی طاقچهای که در خانه مال من بود، قطار شدند. «زن زیادی» را که خواندم، گریه کردم و آن داستانی که جلال از پسربچهای میگوید که با بیماری سرطان خواهرش مواجه شده و باید هر از چندگاهی برود از جایی زالو بگیرد و بیاورد تا خواهرش را زالو بیندازند که شاید حالش بهتر شود و در این میان پسربچه درگیر عنکبوتی است که بالای رختخوابی که خواهر در آن خوابیده تار تنیده… کتابهای جلال را میخواندم و همیشه او را تصور میکردم که انگار در محله ما زندگی میکند و همه رویدادهای محله و خانههای آن را میداند و آنها را روایت میکند. جلال بخشی از زندگی من بود، شاهدی بر همه ماجراها.
تصمیم من این بود مثل او بنویسم؛ ساده و روان و قابل باور. بعدها که همینگویخوان شدم و درباره نثرش زیاد شنیدم وخواندم که نثر روزنامهای را وارد داستاننویسی کرده با خودم گفتم «جلال» ما هم همین کار را کرد…
«سنگی بر گوری» را که خواندم؛ بهم برخورد هم از بابت جلال هم از بابت زندگی خصوصی و شخصی سیمین. عجب روایت بیسانسوری. دوستان واقعیام کسانی بودند که میتوانستم درباره «سنگی بر گوری»، بدون حب و بغض با آنها صحبت کنم و چنان هیجانزده شوم که انگار آن دو نفر بخشی از خانوادهام هستند. وقتی دانشجو شدم و به تهران آمدم که سینما بخوانم همه همدورهایهایم در باغ فردوس و مرکز فیلمسازی؛ جلالخوان بودند و از این بابت قحطی آدم نداشتم که با آنها از جلال بگویم و تاثیری که بر ادبیات داشته، بر شخصیت آدمها داشته، بر من داشته که در کوچه پسکوچههای نیشابور بزرگ شده بودم و الان در تجریش و پشت کوچههای مقصود بیک دنبال مدرسه آقای مدیر میگشتم و خانه سیمین و جلال.
در همان دوران دانشجویی وقتی با آقایی تحصیلکرده و کتابخوان سر تحقیقی درباره دکتر شریعتی، دوست شدم روزی وسط تحلیلهایش درباره نگاه دکتر شریعتی به جامعه، یکدفعه پرسیدم روایتهای جلال در کتاب «ارزیابی شتابزده» را خواندهای؟ بعد حرف زدیم درباره همسایگی جلال و نیما و نگاه جلال به یزد و… باز به یکباره گفتم: اگر روزی بخواهم بروم مکه کتاب دکتر شریعتی را نمیخوانم، کتاب «خسی در میقات» را میخوانم و میروم مکه… هر چه او از دکتر شریعتی میگفت من ختمش میکردم به جلال. چند روز بعد که دیدمش کتاب «غروب جلال» را بهم هدیه داد، به رسم یادگار نوشته بود: برای طاهره که عاشق جلال است!
شب کتاب را خواندم و گریه کردم از مرگ جلال و حسرت خوردم به زندگی مشترک جلال و سیمین. همانجا برای همیشه قبول کردم که دیگر هیچ زندگی مشترکی به عمق زندگی این دو روشنفکر و نویسنده نخواهد شد. تا حالا هم ندیدهام. شاید شما دیده باشید یا خوانده باشید اما من ندیدم.
امروز که تولد جلال است، ذهنم رفته در همان کودکستانی که برایم اولین بار جشن تولد گرفتند. سالها از آن روز میگذرد و من خیلی دور شدهام از آن موقعیت اما اگر روزی بخواهم طبقات اجتماعی و سبک زندگیشان در دهه پنجاه را روایت کنم حتما از همین کودکستان شروع میکنم و تلاش میکنم به نثر «مدیر مدرسه» بنویسم و با همان زاویه دید و همان نگاه منتقدانه دوستداشتنی و باورپذیر.
انتهای پیام/