رنج در ادبیات داستایفسکی رسیدن به نقطه اوج است. عیش مدامش درد است و نگاهش به انسان. انسان در ادبیات داستایفسکی غایت و هدف است و او را در جایگاه بالایی میبیند. در مقام سختترین انتخابها میگذاردش و بعد خودش روی چهار پایهای مینشیند و به کنشها و انتخابهای تصویری که خلق کرده است، نگاه میکند. آنچه مینویسد انسانیت انسان است. نه قضاوت میکند و نه از طرح مسئله میگذرد. همه چیز را عیان و آشکار بیکم و کاست مینویسد.
هر آنچه مینویسد همانی است که میاندیشد. نه فیلسوف است که بخواهد گزارههای منطقی به هم ببافد و نه روانشناس که انسانش را در بند افکار خود بگیرد تا آنگونه که خود میخواهد ترسیمش کند. ریشه او در ادبیات و جنش ادبی واقعیتگرایی است و خودش میگوید: «رئالیسم محض یعنی یافتن انسان در درون انسان».
داستایفسکی، شخصیتهایش را مستقل میسازد و آنها را یکییکی به کمال میرساند. شخصیتها در رمانهای داستایفسکی هر کدام برای خودشان سلوک و طریقی دارند.
تفکر داستایفسکی میل به اگزیستانسیالیسم دارد اینکه معنای حیات و هستی از انسان سرچشمه میگیرد. شخصیتهایی که داستایفسکی در داستانهایش خلق میکند هر کدامشان برای رسیدن به معنا، باید با رنج دست و پنجه نرم کنند و خود را از درون خود بیرون بکشند تا به مفهوم آزادی فردی و بعد آزادی جمعی دست یابند. انسانها در نگاه داستایفسکی ارزشمند و دارای احتراماند زیرا موجودیت و فردیت و توان انتخاب دارند. اگرچه داستانهایی که داستایفسکی خلق کرده است همگی در نوع خود از بهترین آثار جهان ادبیات است اما قصه «جنایت و مکافات» اوج شاهکارهای او و حتی بهترین اثر ادبی کل تاریخ ادبیات است.
در «جنایت و مکافات» داستایفسکی اولین ضربه را اول قصه و در همین عنوان رمان میزند. «جنایت و مکافات». انگار وقتی واژه جنایت را مینوشته است خودش هم پوزخند زده و گفته است: «جنایت؟ کدام جنایت؟ این که شپش پلید مضری را، یعنی پیرزن نزولخواری را که به درد هیچکس نمیخورد و از کشتنش چهل گناه بخشوده میشود، نابود کردهام، آدمی را که شیره نیازمندان را کشیده بود، این جنایت است؟» و بعد از آن که کلمه مکافات را با حرف «و» به جنایت وصل میکرده است بسیار افسوس خورده و بارها با خود مرور کرده است که «آن کسی که وجدان دارد اگر به اشتباه خود پی ببرد، رنج میکشد. این خود بیش از اعمال شاقه برایش مجازات است.»
اثر «جنایت و مکافات» با نظرگاه روانشناسی و نگاه عمیق فلسفی نویسنده که تقابل انسان را با خودش به زیباترین شکل ممکن پدیدار میسازد، پیش میرود. داستان اگرچه ظاهری جنایی دارد اما تمرکز اصلی آن بر ارزشهای وجودی و کرامت نفس است. با این همه از بعد معماگونه و هیجانی داستان نیز غافل نیست. حادثه در دل داستانِ شخصیتمحور او جریان دارد.
راسکولنیکف گویی روح طغیانگر و معترض خود داستایفسکی است که در داستان حلول میکند و تصویری از رنج و مفهوم زندگی میسازد که تا همیشه حرفها و دریافتهای تازهای ارائه میدهد. او یک انسان از نسل تازه در جامعه مورد ترسیمش معرفی میکند که از عدم دستیابی به مطالبات انسانی در جامعه، به تنگ آمده و دچار یک انقلاب روحی میشود. او این انقلاب روحی را در وجود راسکولنیکف به گونهای میسازد که ریشه در کودکیهایش داشته باشد و بعد همان را به دورههای تکامل عقلی شخصیتش پیوند میزند. به همین دلیل شخصیت راسکولنیکف یک شخصیت بیخودی و ساختگی نیست. داستایفسکی، او را در کمال خواستن و طلب کردن، خلق میکند. دغدغههایی که برایش میسازد همه برپایه واقعیت و مسیر جستوجوی حقیقت قرار دارند اما راسکولنیکف شخصیت شعاری و کلیشهای نیست. ملموس است و به جرات میتوان گفت همیشه در ذهن مخاطب زنده و پررنگ باقی خواهد ماند. با این همه در داستان «جنایت و مکافات»، شخصیت خاص و محبوب داستایفسکی سونیاست. شخصیت دختری که داستایفسکی از او در لباس و ظاهر گناه، یک قدیسه میسازد. مسیح نویسنده در «جنایت و مکافات»، سونیاست.
نویسنده در «جنایت و مکافات» میان «جرم» و «گناه» تفاوت قائل است و اساسا دغدغهاش در داستان، گناه است. زیرا راسکولنیکف مجرم در ذهن مخاطب محبوب است و مخاطب با او احساس سمپاتی دارد. مخاطب از راسکولنیکف جرم و جنایتش را نادیده میگیرد و او را در مسیر باز گشت به خویشتن پس از یک طوفان ویرانگر درونی مییابد. بنابراین او را میپذیرد و حتی ستایش میکند. اما خود قهرمان از گناه خویش میگذرد.
داستان به لحاظ نوع روایت بسیار جذاب است. راوی در «جنایت و مکافات» سوم شخص هدف است. گاهی چنان با راسکولنیکف یکی میشود که مخاطب را در حس شریک میسازد و گاهی فاصلهاش را زیاد میکند که مخاطب شخصیت پیچیده راسکولنیکف را از زاویه لانگشات مشاهده کند و جزئیات بیرونی رفتار او را در تعامل به جامعه درک کند.
در مورد اندیشه داستایفسکی در «جنایت و مکافات» سخن بسیاری گفته شده است اما نکتهای که تصور میکنم کمی مهجور مانده است مقوله «مکان» در داستان برای انتقال اتمسفر داستانی است. داستایفسکی با هوشمندی ذاتیاش میان مکان رویداد قصه با ذهن شخصیتهایش تناسب برقرار میکند. از این رو در داستان «جنایت و مکافات»، لوکیشن پترزبورگ است. شهری شلوغ و پر سر و صدا که با ذهن آشفته و پریشان راسکولنیکف همخوانی دارد. اصلا داستایفسکی برای فرم قصه است که هدف را سن پترزبورگ قرار میدهد و راوی را سوم شخص هدف. نکتهاش اینجاست که گاهی زاویه دید در داستانهای داستایفسکی محصول فرم بیبدیل و برخاسته از نگاه جامع او به کلمات است.
واگویههای ذهن پریشان راسکولنیکف و حتی تئوری انسان برترش همان سن پترزبورگ است.
در «ابله»، «قمارباز» و «برادران کارامازوف» هم این هماهنگی برقرار شده است. این که تمام عناصر داستان در خدمت فرم باشند شاید حرف آشنایی باشد اما به عمل رساندنش آن هم با جزئیات و نکتهبینی، هوشمندی داستانی یک نابغه ادبی را میطلبد.
یکی دیگر از بهرههایی که داستایفسکی از بعد مکان میبرد زمانی است که راسکولنیکف به زندان میرود. سکون و شرایط مکانی زندان، تلاطم درونی او را جهت میدهد و در واقع روح او را از بند رها میکند. در این شرایط است که معنای گناه در نظر راسکولنیکف تغییر میکند و هدفش دگرگون میشود و تا حد نجات و آزادی جامعه بالا میرود. و داستایفسکی فرم این رهایی در بند را به کمک شخصیت مهم پارفیری میسازد آن وقتی که پارفیری از راسکولنیکف میخواهد اعتراف کند و راسکولنیکف بعد از اعتراف به گناه به رهایی از خود و رستگاری میرسد.
در کنار کاراکتر راسکولنیکف، داستان را شخصیتهای تاثیرگزار دیگری میسازند که هر کدام به تنهایی حرفهای زیادی برای گفتن دارند. کاراکترهایی در داستان معرفی میشوند که هر کدام در خود دریایی از ویژگیهای خاص انسانی دارد که میتواند مشت نمونه خروار او از جهانبینیاش تصویر کند. خاصه شخصیت بسیار محبوب داستایفسکی، سونیا. نویسنده سونیا را قدیسهای تن فروش، ساخته و پرداخته کرده است و بعضی سونیا را در کنار پرنس میشکین قهرمان رمان ابله، مسیح داستایفسکی میدانند.
آنچه روح سونیا را در داستان متعالی میکند، انتخاب اوست. سونیا در بستری از داستان دست به انتخاب میزند که ظاهر و پوستهاش گناه آلود است اما حقیقتش رستگاریست. سونیا میان جسم و روح، غنای روح را انتخاب میکند. اگر چه جسم را به گناه میدهد اما برای نجات خانوادهاش و در واقع به خاطر دیگران جسم خود را میفروشد اما روح را میخرد و آزاد میکند. سونیا در «جنایت و مکافات» مثل ابراهیم به دل آتش میزند. جسمش میسوزد. آن هم در آتش گناهی که سخت نکوهش شده اما روحش پران و رستگار میشود.
در میان چیزی که بیشتر از همه نورپردازی میکند همان قصه رنج آشنا در ادبیات داستایفسکی است. رنج در جایگاهی فراتر از عشق، راسکولنیکف و سونیا را بهم پیوند میزند. در واقع داستایفسکی میخواهد با طرحریزی این عشق، عیار رنج را محک بزند و باز بگوید که آنچه انسان را متعالی میسازد، میزان رنجی است که میبرد.
داستایفسکی نشان میدهد، رنج برایش عالیترین شکوه انسانی و قدرتی بالاتر از عشق است.
داستان را راوی سوم شخص هدف روایت میکند. اینکه داستان در میان ذهن راسکولنیکف و بیرون او مدام در حرکت است نیز نشان از نگاه خاص نویسنده دارد که بازنمایی مالیخولیای قهرمانش را به فرم قصه میکشاند. زیرا در پارهای از داستان حتی شیوه قصهگویی به سمت و سوی سورئالیسم میرود اما به نظر من داستان کاملا در واقعیت اتفاق میافتد و نویسنده گاهی ما را در تجربه حملات پارانوئیدی قهرمانش همراه میسازد به همین سبب مالیخولیا یا همان پارانویا را برگ برنده داستایفسکی در نگارش داستان میدانم که نه تنها در «جنایت و مکافات» بلکه در رمان «ابله» نیز از آن بهره برده است.
یکی از مهمترین تصویرهای داستان «جنایت و مکافات»، مقوله «وجدان اخلاقی» و بعد «احساس آزادی شخصی» است. راسکولنیکف یک انقلاب روحی و یک اعتراض است. نمونه یک مشت گره کرده و مطالبهگر. داستان را شخصیتهایش میسازند. یکی از شخصیتهای مهم اما کم نقش، مارمالادوف است و صحنه تراژیک مرگش. مارمالادوف هنگام مرگش هم مثل تمام وقتهای دیگر هیچ چیز ندارد. اما صحنهای که نویسنده میسازد گویا مخاطب را در سوگ و غم مرگ مارمالادوف که حتی در رنجی که کاترینا همسرش میبرد شریک میسازد. واگویههای کاترینا چه هنگام مرگ مارمالادوف و چه وقتی خودش مانند همسرش جان میدهد، رنج را فریاد میزند. قصه سویدریگایلف نیز همین است. آنگونه که به نظر میرسد، او با شر آمیخته است اما مخاطب او را نکوهش نمیکند و در مرگ او نیز متاسف میشود و این همان حسی است که از کلمات داستایفسکی نابغه برمیآید. زیرا به دنبال قضاوت نیست. به دنبال ساختن است. صحنه را سیاه میکند تا نوری که تابیده میشود بیشتر بدرخشد.
او در کاراکترهایش علاوه بر اینها یک نماد هوش و نفس مطمئنه نیز دارد. پارفیری. شخصیت پارفیری آمده تا آب خوش از گلوی مخاطب پایین نرود و صحنه را پر از التهاب نماید. او مثل صدای وجدان است و هر بار برای راسکولنیکف نیروی محرکه میشود و او را به حرکت و کنش موثر وا میدارد. راسکولنیکف در مواجه با پارفیری است که تئوری انسان برتر خود را بازگو میکند یا در باره جنایت، اعتراف میکند.
نکته دیگری که درباره کاراکترها وجود دارد این است که در داستان «جنایت و مکافات»، شخصیتهای اصلی دو گونهاند: یا مومن و یا گمگشتگانی که در مسیر برگشت به سرشت مومنانه و فطرت خدایی خود هستند و داستان درکنشهای میان این دو دسته میگذرد. البته بعضی از شخصیتها هم هستند که برای تکمیل شخصیت دیگری خلق شدهاند. مثلا رازومیخین با روحیاتی برونگرایانه گویی آمده است تا پازل راسکولنیکف درونگرا را تکمیل کند و مخاطب از طریق رازومیخین بتواند بیشتر بعد پنهان راسکولنیکف را بشناسد. در مجموع میتوان گفت کاراکترهای «جنایت و مکافات»، از هم متفاوت اما بسیار شبیهاند. نسبت همه آنها با هم رنج است. یکی رنج میبرد و دیگری رنج میدهد. فصل مشترک همه آنها رنج است.
داستایفسکی را برای پرداختن به مضامین رنج و زیستن در رنج و خو گرفتن به آن، ایوب روس نیز نامیدهاند. همان گونه که مولانا میگوید:
«هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم.»
عنوان: جنایت و مکافات/ پدیدآورنده: فئودور داستایفسکی؛ مترجم: احد علیقلیان ــ حمیدرضا آتشبرآب/ انتشارات: مرکز ــ علمی و فرهنگی/ تعداد صفحات: 730 ــ 1638/ نوبت چاپ: چهاردهم ــ دوم.
انتهای پیام/