روایتی از عاشورای انسان

محشری در درون

12 مرداد 1401

حالا چه بنویسم. چه بنویسم که به قول معروف حرف گنده‌تر از دهانم نزده باشم. اصلاً من که هستم که بخواهم بنویسم. آیا تا به حال توانسته‌ام پای یک اعتقادم طوری بایستم که هستی‌ام را بدهم و خم به ابرو نیاورم؟ معلوم است که نه. ممکن است ریزه‌ آزادگی‌هایی را تجربه کرده باشم، مثلاً در سال‌ها نوشتنم حاضر نشده باشم به چیزی که معتقد نیستم، کلمه بدهم. یا مثلاً برای بالارفتن درآمدم مجیز نگویم و چند مورد این‌طوری دیگر... اما واقعاً از چه چیز ارزشمندی گذشته‌ام، آدمیزادِ خوشی‌طلبِ عافیت‌خواه، مگر فرصت این چیزها را دارد؟ مگر بلد است جز منفعت شخصی بخواهد؟ مگر چند نفر مانده از نسل آدم‌هایی که حق لقلقه زبانشان نیست و در میان جانشان است؟

نمی‌دانم… اصلاً همان عافیت‌طلب بمانم. زبانم هم که سرخی‌اش را عیان کند، سرم سبز نمی‌شود. از چه علاقه‌مندی‌ام گذشته‌ام که بتوانم از مردی بنویسم که نوه پیامبر بود و با همین عنوان می‌شد روزگارش سکه باشد، می‌شد که قصه زندگی‌اش با عبارت «تا پایان عمر به ‌خوبی و خوشی زندگی کرد» به پایان برسد. به قول ما امروزی‌ها با یزید ببندد، با ابن‌زیاد و شمر طعامی مبسوط بخورد و روزهای جوانی‌اش را به پیری برساند. می‌شد کلی نوه و نتیجه داشته باشد، بارها بشود پدر داماد، بشود پدر عروس، بشود گوشه‌نشین و یا اصلا میان‌نشین مجالس و نصایح مهربان و آرامی خطاب به دیگران داشته باشد. جلای وطن نکند، داغ پشت داغ نبیند، بشود عین من و ما، عافیت و روزمرگی. بشود روزگار همیشگی انسان، قصه تقریباً تکراری این ازل تا ابد ما آدم‌ها که حافظ هم برایش گفته:

«شهر خالی‌است ز عشاق، بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند»

از خویش برون آمدن انگار، بیرون‌شدن از طناب روزمرگی‌ها باشد که دور گردنمان نپیچد و…

راستش من اهل عزاداری در جمع نیستم، پدرم هم که مُرد تنها گریه کردم، نمی‌توانستم با هیچ‌کس همراه باشم. سال‌هاست ظهر عاشورایم مال خودم است، سهم نذری‌ام هم همیشه می‌رسد. «وداع» می‌شنوم با صدای حسام‌الدین سراج. روضه‌هایی که پدرش روی منبر می‌خوانده را در دو آلبوم موسیقی منتشر کرده. به مخاطب تصاویر لطیف و عجیبی می‌دهد از واقعه‌ای هشت‌ساعته که اگر پیروان حسین در این هزار و چند صد سال، نفری هشت ساعت به آن فکر کرده بودند، همه آدم‌های بهتری بودیم.

عاشورا روز گریه نیست، روز حساب و کتاب است، برای من که انگار یک‌جور محشر شخصی باشد، روز نوشتن است از خود، یک کاغذ باید برداشت و دید آدم پای کدام اعتقاداتش می‌تواند بایستد و بمیرد، و بعدش هم دید این محشر شخصی، روز پذیرش یک شکست بزرگ هم هست، و شاید ما در پذیرش این شکست و در برابر بزرگی آن اتفاق آن‌قدر کوچکیم که بهتر است بی‌خیالش شویم. شاید خیلی‌های دیگر این را دانسته‌اند و من نه.

نمی‌خواهم نسخه بپیچم، ما آدم‌ها هر کدام برای عاشقی‌مان روشی داریم، مثلاً دوم ماه که می‌شد خانه مادربزرگم بیشتر از سی‌بار صدای روضه‌خوانی می‌شنید، صدای قل‌قل آن سماور بزرگ می‌آمد، قوری گل سرخی بزرگی که از نظر من کودک چهره شادی داشت، بارها و بارها توی استکان‌های کمرباریک چای می‌ریخت و می‌گذاشت توی آن سینی‌های بیضی کوچک. مادربزرگم آن‌طوری عاشق بود و عشقش بهترین نواهای کودکی‌ام، بهترین لحن‌های روضه‌خوانی را که شبیه صداهای این روزها نبود و زیبا بود را در حافظه‌ام جا داد. چقدر ذهنم می‌پرد این‌طرف و آن‌طرف. چقدر دلم آن روضه‌ها را می‌خواهد. چقدر لازم است چشم‌هام را ببندم، بچه شوم، عافیت‌طلبانه از خانه تکان نخورم و همان چای را بخواهم و به این فکر کنم که این شیوه مردان بزرگ است، می‌گذارند هر طور که دلت می‌خواهد دوستشان بداری، و یا حتی دوستشان نداری و با لبخند بگویند آزاده باش. و تماشا کنند که تو باز هم آزاده نیستی، برای لقمه‌ای نان خودت نیستی، تماشا کنند که «انما اموالکم و اولادکم فتنه» با تو چه می‌کند. تماشا کنند و تو سالی چند روز یادشان بیفتی…

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید