«بازمانده روز» داستان هیجانانگیزی ندارد. از جملات عاشقانهای که قند در دل آدم آب میکند هم خبری نیست و فلسفه خاصی هم در لایههای پنهانی داستان وجود ندارد.
در داستان اندکاندک یوزویی را میشناسیم که طرحوارههایی از کودکی در او ریشه میدوانند و پابهپایش رشد میکنند و او هرچه بزرگتر میشود، نمیتواند خود را به یک زندگی عادی نزدیک کند.
«به آواز باد گوش بسپار» در تلاش است هم از فقدان حرف بزند هم از چیزهایی که هستند ولی بودنشان اهمیتی ندارد.
آدمهای «کشتی ساکورا» از هول حفظ جان به درون کشتی میخزند، امّا در حصار کشتی نجاتشان آنچنان به مرگ نزدیک میشوند که بیم آن میرود پیش از انفجار عظیم حیاتشان پایان یابد.
«ساز شکسته» ایده جذاب و درخشانی داشته که با یک پرداخت سردستی و سطحی تبدیل به اثری ضعیف شده و حرفهایی که میخواسته بزند را در گلو خفه کرده است.
سکوت، به رخ کشیدن انتخابهاست. تردید تا مغز استخوان آدمهایش نفوذ میکند و شیره منطقشان را میمکد.
پیرمرد ژاپنی بخشهایی از زندگی را که دوست داشته برش زده و به جهان بخشیده است. قطعههایی پرشور و رضایتبخش از یک عمر.
آدمهای قصه سوسهکی در حال گذار هستند از سنّت به مدرنیته، آنچنان که گربه در حال گذار از جهان گربگی به جهان انسانی است. و همانگونه که خود کتاب در حال گذار از ادبیات کلاسیک به ادبیات مدرن است. گربهای
حیرتانگیز است که نمایش جهل، نقطه قوت داستان است گویی که نویسنده از دریچه علم، اجتماع ، فلسفه و حتی روانشناسی به آن نگاه کرده است. او حتی از ظلم و استبدادی که در لایههای جامعه زنده اما پنهان است،
خاطرات یک آدمکش» اثر بدیعیست که فضای بکری دارد. شخصیت اولش بهیادماندنیست و بعید میدانم که خوانندهاش از مطالعه آن پشیمان شود اما بینقص نیست و ایرادات خودش را دارد.