روایتی از دیوانگی بی‌درمان یک کتاب‌باز

اجاره بگیرها!

29 آبان 1400

خاک کتابخانه عمومی ورامین را به توبره کشیده بودم. آن‌قدر مسیر کتابخانه را رفته و آمده بودم که چشم‌بسته هم که رهایم می‌کردند، مثل مورچه کارگر، بدون میلی‌متری خطا و انحراف، راهی را که روزها و روزها طی کرده بودم، با موفقیت می‌رفتم و برمی‌گشتم.

اگر کسی بگوید کتابدار که بانویی میانسال و تپل و سبزه‌رو بود، آن اواخر از دیدنم عقش می‌گرفته، تعجب نمی‌کنم. هر آدم طبیعی و عاقل دیگری هم جای او بود، همین واکنش را داشت. به‌گمانم می‌فهمید که دیگر توقف کوتاهم سر برگه‌دان کتابخانه تصنعی است و فقط آمده‌ام نارضایتی و آشوب روحم از نبودن کتاب به‌دردبخور در کتابخانه را این‌طوری با خودم و او در میان بگذارم. البته آدمیزاد با امید زنده است. امیدواری به اینکه کتاب‌های جدیدی به مخزن کتابخانه اضافه شده باشد هم همیشه جایی گوشه‌وکنار ذهنم وزوز می‌کرد.

بانوی کتابدار آن روز هم به زحمت نیفتاد تا تذکر بدهد: «نمی‌دونم خانوم! اسم و مشخصات کتاب مدنظرت رو از توی برگه‌دان پیداکن بیار!» خودم مثل بچه آدم رفتم بالای سر برگه‌دان تا بعد از چند بار ورق‌زدن برگه‌ها و ندیدن نشانی از برگه‌های نو و آدم‌ندیده! بروم سروقتش: «کتابی که می‌خوام، نیست. احیاناً کتاب جدید نمیارید؟»

تیرم ولی به سنگ خورد.

ـ خانوم اسلامی، گشتیم، نگرد، نیست.

ـ چی؟

ـ نه کتابی که می‌خواهی، نه کتاب جدید.

آن‌وقت من چکار می‌کردم؟ دمم را گذاشتم روی کولم و با لب‌ولوچه آویزان زدم بیرون. به خودم دوسه تا فحش آبدار دادم که دیگر پایم را توی کتابخانه نگذارم. توی دلم البته. مثل پسرکم وحید که هر وقت عصبانی می‌شد، رگ‌های گردنش می‌زد بیرون و با بغض و خشم توأم می‌گفت: «توی دلم یه فحشی دادم بهت!»

پشت‌بندش خودم را خفت دادم، اساسی و مبسوط: «دردت چیه که با چهار تا بچه قدونیم‌قد راه می‌افتی تو خیابون‌ها دنبال کتاب؟! برو بتمرگ توی خونه‌ت!»

دست فهیمه دوسال‌ونیمه توی دستم بود. وحید هم چادرم را گرفته بود و غرولندکنان پی‌مان کش می‌آمد. به خودم دلداری می‌دادم که ان‌شاءالله تعالی علیرضا و فاطمه که توی خانه سپرده بودمشان به هم، آتشی نسوزانند.

بردمشان آن‌طرف میدان ورامین که حالا یادم نمی‌آید رو به کجا می‌رفت. فقط می‌دانم رفتیم شمال میدان تا مثل همیشه از جلوی تنها کتابفروشی آن حوالی که لب‌به‌لب پر بود از کتاب‌های مذهبی و نوارهای نوحه‌ و روضه و… هم رد بشویم، شاید فرجی بشود و کتابی چشمم را بگیرد؛ ولی بی‌فایده بود.

آن دست خیابان، اسباب‌بازی‌فروشی محبوب وحید جلوه‌گری می‌کرد. بهانه گرفت که برویم آن دست خیابان و رفتیم. به والذاریاتی راضی‌اش کردم که این بار اسباب‌بازی نخریم. مثل کنیز حاج‌باقر زیر‌لبی چیزهایی گفت و زورکی خودش را وصله کرد به چادرم. قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم و زبان می‌ریختم که چشمم به مغازه‌ای افتاد که تا چند روز پیش خرت‌وپرت‌فروشی بود و بوی نم و کهنگی فضایش همیشه دلم را می‌برد.

شده بود کتابفروشی! باورکردنی نبود!

سرم از پاهایم سبقت گرفت. سرازیر شدم توی کتابفروشی. دو‌سه تا پسر جوان هم‌سن‌وسال خودم و کوچک‌تر جلوی قفسه‌ها وول می‌خوردند و کتاب می‌چیدند توی طبقات. یک نفر هم پشت میز نشسته بود و سرش توی کتاب بود.

ـ ببخشید آقا، سلام. خسته نباشید. رمان جدید می‌خوام. چی دارید؟

ـ سلام. از نویسنده‌های ایرانی یا خارجی؟

ـ والا تَهِ رمان‌های ایرانی رو درآورده‌ام. مدتیه دارم از رمان‌نویس‌های خارجی می‌خونم.

ـ ولی به‌گمانم این یکی رو نخوندید.

دستش را آورد بالا تا جلد کتابی را که توی دستش باز بود، ببینم. «بامداد خمار». چه اسم زیبایی!

ـ نه. نخوندمش. خوبه؟

ـ خوب چیه، عاااالیه!

ـ می‌شه ببینمش؟

مثل همیشه چند پاراگراف از اول و وسط و آخرش را خواندم. خودش بود.

ـ همین رو بی‌زحمت بدید. ممنون.

در حالی که با ولع و اشتیاق به قفسه‌های مملو کتاب نگاه می‌کردم و دلم مثل دل گنجشک از هیجان می‌لرزید، دستم را بردم زیر چادرم تا از کیف دستی‌ام پول دربیاورم.

ـ ما اینجا کتاب نمی‌فروشیم.

وا رفتم.

ـ چرا؟!

ـ فقط کتاب‌ اجاره می‌دیم. یه مبلغی ودیعه می‌ذارید، کتاب رو می‌برید، برای یه مدت مشخصی. اجاره‌ش هم ثابته. اگر دیر آوردید، جریمه بهش می‌خوره. بعدِ پرداخت هم ودیعه‌تون بر‌می‌گرده.

یک چیزهایی درباره کتاب اجاره‌ای شنیده بودم؛ ولی «شنیدن کی بود مانند دیدن؟!»

معجزه‌ای که خوابش را هم نمی‌دیدم، در بیداری رخ داده بود. خدا رسماً فرشته‌هایش را مأمور تیمارداری دل من کرده بود…؛ فرشته‌های بخش کتاب!

مبلغی که موجر محترم برای اجاره کتاب می‌گرفت، خیلی ناچیز بود. توی هوا زدمش. بیشتر از ودیعه‌ای که می‌گفت، روی میز گذاشتم و گفتم: «خودتون رو بیچاره کردین. با بد آدمی طرف شدین.» خندید؛ ولی خنده نبود. انگار وحید قد کشیده بود و توی دلش می‌گفت: «هه هه هه… توی دلم خندیدم بهت. لوس بی‌نمک!» با خودم گفتم به زودی از خنده پشیمان می‌شود!

از همان مسیر میدان ورامین تا خانه، دو تا بچه‌ طفلک دربه‌درم را که یک‌لنگ‌پا وسط مینی‌بوس ایستاده و نق می‌زدند، با دو تا پیراشکی سرگرم کردم و همان‌طور که مثل کشتی اسیر طوفان، با هر تکان مینی‌بوس به سمتی پرت می‌شدم، شروع کردم به خواندن.

شنیدم که یکی فاش و واضح به بغل‌دستی‌اش گفت: «چه اداها !تو رو خدا نگاه کن! انگار خدا خونه‌ش رو از دستش گرفته.» گوشم بدهکار نبود. چه بدهی‌ای، چه کشکی.

«بامداد خمار» را نخواندم، خوردم، رفت توی خونم، دوید توی سرم، توی قلبم، توی پیشانی‌ام، توی کاسه چشم‌هایم. بچه‌ها ویلان‌وسیلان، شوهر زارونزار، زن خانه چسبیده به کتاب و شب تا صبح بیدار…

و فردا ظهر تمام شده بود. بچه‌ و شوهر کیلویی چند؟ دیوانگی درمان ندارد.

فردا ظهر مثل شاخ شمشاد جلوی مغازه برافراشته بودم و مسابقه ماراتن حقیر سراپا تقصیرِ مستأجر با موجرهای جدیدش شروع شد.

آن‌قدر فاصله مراجعاتم کم بود که خیلی وقت‌ها حوصله بردن بچه‌ها تا میدان ورامین را نداشتم. وقتم گرفته می‌شد. باید لباس‌هایشان را عوض می‌کردم و مرتبشان می‌کردم تا قطار بشوند پشت چادرم. بعد هم نیم ساعت رفت و نیم ساعت برگشت را وسط مینی‌بوس‌های غلغله بین‌راهی مثل تیر چراغ‌برق می‌ایستاندمشان و نق‌ونوق می‌شنیدم.

ناگفته نماند که البته نبردنشان هم مصیبتی بود علی‌حده: از خطبه‌خوانی قبلِ رفتن برای فاطمه و علیرضا که حواسشان به دو تا کوچک‌ترها باشد، تا قایم‌باشک‌بازی برای قال‌گذاشتن وحید و فهیمه، تا دلشوره و عذاب‌وجدان عجیبی که رهایم نمی‌کرد؛ طوری که مسیر رفتن و برگشتن از میدان ورامین تا مغازه را که معقول 10دقیقه‌ای می‌شد، می‌دویدم، با چادر و چاقچور.  نفس‌زنان خودم را می‌انداختم توی مغازه و کتابی را که خوانده بودم، می‌گذاشتم روی میز. پسرها می‌شناختندم و می‌دانستند این زن جوانِ مادرِ چهار تا بچه، عقل درست‌ودرمانی ندارد. تا می‌رسیدم، کتاب بعدی را می‌گذاشتند روی میز. پول اجاره و کتاب خوانده‌شده را برمی‌داشتند و دوباره سرهایشان می‌رفت توی کتاب.

سلیقه‌ام هم دستشان آمده بود. همان‌هایی را برایم انتخاب می‌کردند که دوست داشتم بخوانم. کار به جایی رسیده بود که گاهی کتاب‌های جدیدِ تازه از تنور چاپخانه درآمده را توی قفسه نمی‌چیدند. می‌دانستند عن‌قریب نازل می‌شوم. زیر میز مخفی‌‌شان می‌کردند و انگار که شعبده‌بازی از توی کلاه، کفتر بیرون می‌آورد، کتاب یادشده را با ذوق و شگفتی از زیر میز بیرون می‌آوردند و با لبخندی که گویی با یکدیگر در یک سرقت بزرگ تاریخی همدستیم، می‌غلتاندند توی آغوشم! من هم که ذوق‌زده، آن‌هم چه ذوق‌زده‌ای: تا میدان ورامین بی‌توجه به نگاه مردم، یورتمه می‌رفتم و کیف می‌کردم… .

این بود تا یک روز آن فاجعه وحشتناکی که کابوسش را می‌دیدم، از راه رسید. وارد مغازه شدم و پسرها را دیدم که کتاب‌ها را جعبه می‌کنند. وا رفتم…

ـ چرا؟! برای چی؟! کجا می‌رید؟! ای بابا… حالا من چکار کنم؟!…

ـ نمی‌چرخه خانوم اسلامی. این مدت به‌زور پول اجاره دراومده، اون‌هم به لطف بعضی مشتری‌هامون که مثل شما عشق‌کتاب‌ان. کتاب‌ها رو هم یه‌جا فروختیم.

بالاخره باید ودیعه روز اول را پس می‌گرفتم؛ ولی نه با رضایت، نه با آسودگی. دلم می‌خواست همان‌جا وسط مغازه ولو بشوم و از ته دل زار بزنم.

اتفاق، افتاده بود. خودشان را بیچاره کرده بودند و من را هم که دیگر با چهار تا بچه پشت‌سرهم، زندگی در محله‌ای که نه‌تنها تا تهران که تا مرکز ورامین هم کلی راه داشت و طوفان‌های حوادثی که دست از سرم برنمی‌داشتند، دیگر کتابی برای خواندن هم نداشتم تا شب‌بیداری‌های بیمارگونه‌ام را با غرق‌شدن در صفحاتشان بگذرانم و با بوی کاغذهای کاهی‌شان نشئه بشوم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید