روایتی از زندگی با عطر خوش کاغذ

من و کتاب و صندلی عقب پیکان بابا

02 آذر 1400

چهارسالگی‌ام، مشتاق کتاب بود. با تصویرهای همان چندکتابی که در خانه داشتیم هربار قصه‌ای می‌ساختم،  کلاغ که به خانه‌اش نمی‌رسید قصه را به هم می‌ریختم و داستان تازه‌ای سر می‌انداختم.

شهر ما کوچک بود. کتاب‌فروشی‌ها بیشتر مداد، خودکار، خط‌کش و پاک‌کن می‌فروختند و در کنارش یک ردیف باریک از کتاب‌های رنگ‌آمیزی، یا «شنگول و منگول» و «کدوی قلقله زن». یک روز رفتیم اراک، بابا من را برد در یک کتابفروشی بزرگ. از دیدن آن همه کتابِ کودک داشتم بال در می‌آوردم. بابا، همانطور که به وقت خرید خوراکی و میوه دستش به کم نمی‌رفت، گفت هرچندتا دوست داری بردار! به طرح روی جلدها نگاه می‌کردم و برمی‌داشتم. وقت برگشت، من و بیست سی جلد کتاب، صندلی عقب پیکان سبزرنگ، نشسته بودیم. از اراک تا خمین، در آغوش کشیدم و بوییدم‌شان. عطر خوش کاغذ ماند توی مشامم.

بزرگتر شدم، اما شهر با من بزرگ نشد. کتابفروشی‌هایش هنوز همانی بودند که گفتم. بهترین کتابی که داشتم کتاب فارسی مدرسه بود. در مسابقه کتابخوانی شرکت می‌کردم، «قصه‌های خاله کوکب»، «سرگذشت نفت» را می‌خواندم، خط به خط، کلمه به کلمه. در مسابقه برنده می‌شدم اما می‌دانستم کتاب‌هایی بهتر از این‌ها هم باید باشند که دستم ازشان کوتاه هست. کانون به ما دور بود، آن چند جلسه‌ای هم که رفتم تمرکز روی نمایش عروسکی و نقاشی بود. کلاس پنجم، عموی کتاب‌خوانم وعده داد اگر فلان معدل را بگیری هر کتابی که دلت بخواهد برایت می‌خرم. این «هر کتابی» خیلی وسوسه‌انگیز بود. نمره‌ای که خواسته بود را گرفتم و چند روز بعد «گزیده اشعار سهراب سپهری» توی دست‌هایم بود. با دست‌خط عمو روی صفحه اولش. یادم نیست چطور شد که این کتاب را خواستم. احتمال می‌دهم پای علاقه‌های شاعرانه مادرم وسط آمده باشد، شاید هم زیر سر جمله‌هایی بود که سر هم می‌کردم و بوی شعر می‌دادند.

دوران راهنمایی، مدرسه ما شبانه‌روزی بود. هرچند در شهر مرکز استان بودیم و به طبع دسترسی به کتاب و کتابفروشی آسان‌تر بود اما ما زندانی‌های کوچکی بودیم در حصار مدرسه. تمام طول هفته اجازه بیرون رفتن نداشتیم، از صبح شنبه تا ظهر پنجشنبه، در مدرسه زندگی می‌کردیم ـ اگر بشود اسمش را گذاشت زندگی ـ زنگ را که می‌زدند مینی‌بوس می‌آمد و ما را از زندان، به خانه‌هایمان می‌برد. مدرسه ما، اسمش نمونه بود اما کتابخانه‌اش کچل‌تر و بی‌ربط‌تر از آنچه فکرش را بکنی. زنگی به نام «طرح» داشتیم مثلاً ویژه مطالعه و پژوهش. یادم هست یک بار از روی کتاب «کف‌بینی» که یکی از دخترها در خانه داشت و برایمان آورد، طرح‌مان را نوشتیم!

کتاب‌هایی که داشتم همچنان محدود به شعر بود. از «سهراب سپهری» رسیده بودم به «مهدی سهیلی»، «فروغ فرخزاد»، «حمید مصدق» و «فریدون مشیری». کتاب‌ها را اغلب اقوامی که به سفر می‌رفتند برایم هدیه می‌آوردند. تابستان‌ها وضع بهتر بود. یک روز در میان، عصرها، دوستم با چادر مشکی‌ای که تازه سر کرده بود در قاب کوچه ظاهر می‌شد. پاشنه کفشم را می‌کشیدم و می‌رفتیم سر قرار. مشتری کتابخانه عمومی قدیمی شهرمان بودیم. به صرفِ رمان‌های کلاسیک که از فرط دست به دست گشتن، پوسیده شده بودند.

دبیرستانی که شدم، هنوز کتاب‌های فارسی سبک و سیاق عهد بوق را داشتند، روز اول مدرسه برگ‌های‌شان را می‌تکاندم که حرف تازه‌ای ازشان بچکد و نمی‌چکید. بعضی شب‌ها خانه مادربزرگم می‌خوابیدم. یک شب بی‌خوابی زده بود به سرم ، چهارپایه گذاشتم و دستم رسید به چند قفسه چوبی که از وقتی چشم باز کرده بودم آنجا بودند. کتاب‌هایی بی‌نام و نشان. با کاغذهایی کاهی و رسم الخط‌هایی غریب. یکی را در آوردم و نشستم به خواندن، کلماتی جادویی، بیانی آتش‌وار، تعبیرهایی شگفت‌انگیز. این‌ها همه دلم را زیر و رو می‌کردند. شاخِ تری بودم که وزش نسیمی روح‌نواز به رقصش آورده باشد. سر از کتاب که برداشتم، صبح شده بود. نه عنوان داشت و نه نام نویسنده رویش بود. بعد از ماه‌ها انس با این کتاب، بالاخره فهمیدم این سطرهایی که یک نفس سرشان کشیدم را «علی شریعتی» نوشته و این کاغذهای کاهی بی نام و نشان، «کویر» هستند. درِ باغ تازه‌ای به رویم باز شده بود. «صحیفه سجادیه» ترجمه جواد فاضل، «پرتوی از قرآن» آقای طالقانی، «صلح امام حسن» آقای خامنه‌ای، «ماهی سیاه کوچولو»ی بهرنگی و خلاصه همه آنچه که جوان‌های انقلابی دهه پنجاه را راه انداخته بود، یک‌جا کشف کرده بودم.

یکی دوتا از دوستانم برای زندگی به تهران رفتند. در هر دیداری که داشتیم از کتاب‌های تازه‌ای حرف می‌زدند که خوانده‌اند. کتاب‌هایی که انگار مال نسل ما بود و هرچه دنبال اسم‌شان، قفسه‌های خانه مادربزرگ و جزوه‌دان کتابخانه عمومی شهر را زیر و رو می‌کردم، چیزی دستم را نمی‌گرفت. مژگان، «کیمیاگر» پائولو کوئلیو را خوانده بود. مریم «پیامبر» جبران خلیل جبران، آن دیگری «چهل نامه کوتاه به همسرم» نادر ابراهیمی. لای نامه‌هایشان تکه‌هایی از این کتاب‌ها را برایم می‌فرستادند و من حسرت می‌خوردم. حرف زدن درباره کتاب‌ها، شیرین‌ترین چیزی بود که در جمع‌های دوستانه‌مان اتفاق می‌افتاد. کشوی میز مدرسه، پناهگاه کتاب‌ها‌ی رنگ‌پریده‌ای بود که پنهانی با خود به مدرسه می‌بردیم و چون صندوقچه‌ای گران‌بها وسط درس باز می‌کردیم و گوشه‌ای از قلب‌مان انگار گرم می‌شد.

دانشگاه که قبول شدم دستم بازتر شد، نمایشگاه کتاب تهران، نمایشگاه‌های کوچک و بزرگی که در دانشکده‌ها برگزار می‌شد، کتابخانه مرکزی دانشگاه و… فرصت‌هایی بودند که هیچ وقت به‌شان نه نمی‌گفتم. بعدترش هم که «اینترنت» آمد و به داد ما شهرستانی‌ها رسید. امکان سفارش و خرید «هرکتابی» فراهم شد و منِ محرومِ تشنه تا هنوز قدردان این امکان هستم. تا همین هنوز که اولین چیزی که طمع خواندن و داشتنش را دارم، کتاب است. تا همین هنوز که دلم می‌خواهد با کتاب‌های تازه، صندلی عقب پیکان سبزرنگ پدرم همسفر باشم، هی قصه بسازم، به هم بریزم، از نو بسازم‌شان…

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • س.ج.حسینی

    با آرزوی موفقیت.

بیشتر بخوانید