فصل توتهای سفید رمان نیست؛ به دو دلیل عمده و جدی. هم تعداد کلمات این داستان و هم تعدد شخصیتها در کنار داستان لاغر آن، این کتاب را قطعا در رسته داستانهای بلند قرار داده است. فصل توتهای سفید یک داستان بلند تقریبا پنجاه و دو هزار کلمهای است. با اینکه در این زمینه نه قانون معنی دارد و نه اصلا دارای یک ضابطه مشخص هستیم. اما معمولا هر داستانی را که به بیش از چهل هزار کلمه برسد؛ رمان میگویند. درکنار تعداد کلمات، مسئله تعداد شخصیت ها هم مطرح است.
رمان میتواند دو یا چند شخصیت اصلی داشته باشد و تعداد زیادی شخصیت فرعی، ولی داستان بلند معمولا یک شخصیت اصلی دارد و تعداد معدودی آدم فرعی. تفاوت بعدی این دو قالب را باید در میزان شخصیت پردازی جست. داستان بلند فرصت کمتری برای پرورش آدمهای داستان به نویسنده میدهد، اما رمان نویس مجال فراوانی برای این امر دارد. بدیهی است که نویسنده در چند صد صفحه بیش از هشتادنودصفحه فرصت کافی دارد تا درباره ویژگیهای روانی و خلق وخوی آدمها و پیشینه و تحولاتشان قلم بزند. در بسیاری از شخصیتها، زمینهها و خطوط داستانی فرعی وجود دارد و معمولاً به توصیف جزئیات عمیقتری میپردازد. رمانها معمولاً دارای داستانهای پیچیدهتری هستند که ممکن است از چندین داستان فرعی و تعداد زیادی شخصیت تشکیل شده باشند. نویسندگان به تفصیل به زمینهها، توصیفات و تحلیلهای عمیقتری از احوالات شخصیتها میپردازند. با توضیح این دو ویژگی کاملا روشن است که سیده عذرا موسوی در فصل توتهای سفید دست به خلق یک داستان بلند زده است. فصل توتهای سفید داستان بلندی است که تاب رمان شدن ندارد و اتفاقا به گمانم نویسنده در یک جای مناسبی فروغ را پی تصمیم مهم زندگیاش میفرستد.
در پس همه کلمات و بندها و بخشها دغدغه جدی نویسنده داستان مشخص است. نویسنده خیلی راحت میتوانست در دام داستانی عاشقانه بیفتد و از سطح هیچ ماجرا و اتفاقی عبور نکند. اما برای او چند اتفاق و ماجرا در بستر ایران دهه 50 آنقدر مهم بوده که هر یک از آنها را حلقهای برای عرصه داستانش کرده است و بعد هم با شخصیت فروغ آن حلقات را به بند کشیده است.
در این کتاب با زاویه دید اول شخص، فروغ روایتگر اتفاقات، کنشها و واکنشهای شخصیتهای فرعی داستان است. راوی این داستان دختری است که پدر و مادر و شرایط زندگی و فرهنگی و تربیتیاش را با واگویههای او با خودش یا با مخاطب میشناسیم. با آن شرایط زندگی و پدری که به دلایل معلوم و نامعلومی همسر و دخترش را رها کرده و رفته خیلی نمیشود توقع خاصی از فرزند دختر داشت. اتفاقا فروغ این داستان چقدر شرایط برایش مهیا بود که به دام مثلث کارپمن بیفتد. نقش قربانی اصلا برازنده دختری تنها چون اوست که هیچ وقت حامی درست و درمانی نداشته است. مثلث کارپمن سه ضلع دارد یک ضلع قربانی و یک ضلع منجی و ضلع دیگر جلاد است. گرفتار این مثلث معمولا در کودکی دارای زخمها و آسیبهایی میشود که او را مستعد احساس قربانی بودن میکند.
«بیچاره من!»، این متداولترین عبارتی است که از قربانی میشنوید یا او با خود تکرار میکند. قربانیان اغلب احساس درماندگی، گرفتاری، ناامیدی و بیچارگی دارند. آنها حس میکنند در زندگی و رابطه خود مورد ظلم واقع شدهاند و هرگز حاضر به پذیرش مسئولیت رفتار خود نیستند. قربانیان خود را ناتوان فرض میکنند و به سرزنش علل و عوامل آزار خود میپردازند. آنها همیشه دنبال کسی یا چیزی هستند که نجاتشان دهد و مشکلشان را حل کند. اگر قربانیان همچنان در موضع افسردگی باقی بمانند، از تصمیمگیری، حل مشکل، احساس رضایت از وضعیت و در انتها موفقیت باز خواهند ماند. انداختن فروغ میان این مثلث برای نویسنده از راحتترین کارهای ممکن برای یک داستاننویس است. اما خانم موسوی راه سختتر و پیچیدهتری را انتخاب کرده است. فروغ میتوانست به «زری» به شکل منجی نگاه کند و هزار و یک بهانه داشت برای اینکه زمین گیر قلعه و شهر نو شود و بعد از مدتی خودش تبدیل به جلادی شود در قامت یک منجی برای دختران دیگر یا بهتر است بگویم قربانیان دیگر.
فروغ مطلقا تعلقی به شهر نو ندارد او فقط برای یک مدت کوتاه در خانهای در آن محل اقامت داشته است. و همان اقامت کوتاه هم بستری برای طرح موضوع مهاجران لهستانی به ایران در جنگ جهانی دوم میشود. نحوه نگاه و زاویه ایستادن خانم موسوی در نظر به شهر نو یکی از قابلتحسینترین ویژگیهای این داستان است. نویسنده در نگاه به شهر نو و حتی زنان و مردانش مطلقا در نقش داور و قاضی قرار نگرفته است. او فروغ را مقابل یکی از مقیمان مهاجر در این محل قرار میدهد تا مهاجر لهستانی برای فروغ از دُرتا بگوید. مشتی نمونه خروار!
نویسنده نه به آنها حق میدهد و نه شماتتشان میکند. او یک کلیدواژه فوقالعاده مهم را استفاده میکند: ضرورت بقاء!!!
حالا فروغ میتواند مانند دیگر ساکنین شهر نو درگیر این کلیدواژه شود برای ماندن. اما اتفاقا او از شهر نو میگریزد تا مقهور و قربانی شرایط نباشد این گریز برای او موقعیتهای زندگیساز دیگری را فراهم میکند که فقط در اتصال با امیر معنا نمییابد. تصمیم مهم فروغ در ترک منزل گیلاس مقارن اتفاق بزرگ انقلاب سال 57 است. جایی که فروغ میرود برای ساختن زندگی و جایی که ملت رفتند برای ساختن جامعه. درک این ساختن مستلزم درک حضور در آن فضا و شاید بزرگتر از آن مستلزم درک آن پارادایم غریب و عظیم باشد.
با صراحت میتوان اذعان کرد صحنهپردازیها و جزئیات صحنه در این داستان حیرتانگیزند. فقط در یک فقره حضور فروغ در حیاط منزل یکی از همسایهها پس از افشاگری بهروز درباره حضور فروغ در شهر نو، جزئیات زخمزبانها، سکوت فروغ و آنچه بر او میگذرد تسلط نویسنده را بر عناصر صحنه و زبان نشان میدهد. آن چنان که با خروج فروغ از حیاط منزل همسایه مخاطب همپای او از حیاط خارج شده و به صحنه دیگری منتقل میشود.
زبان این داستان بسیار پاکیزه، محترم و شریف است.نویسنده تقریبا در خلق لحن برای شخصیتهای داستانش موفق بوده است. گذشته از این موضوع آدمهای حاضر در داستان به اندازه حرف میزنند. به غیر از فروغ که بیشتر حرفهایش واگویههایی با خودش یا مخاطب است ما در این داستان با حرافی مخل روبهرو نیستیم. تمرکز نویسنده بر پیش رفتن داستانش به او کمک کرده تا آدمهای قصه را در جای مناسب قرار دهد و هر کدام از آنها به قدر و قاعده حضور و تاثیرش در داستان باشد. و به اندازه حضورش هم حرف بزند.
اما آنچه در این میان به این داستان ضربه میزند خود قصه است. فصل توتهای سفید داستان تختی دارد. بدون فراز و نشیب خاص، بدون تکانه حتی بدون غافلگیری ویژه و یا حتی ساده. تنها نقطه تعلیق اثر سرنوشت امیر و جستجوی فروغ است. گویی فقط متکفل بازنمایی تصویر یک دختر ایرانی با شرایط خاص زیستی در ایران دهه پنجاه است. یک آدم معمولی با یک زندگی معمولی و با یک داستان معمولی و حالا هنر نویسنده این است با همه این ویژگیهای معمولی چند موضوع مهم و جدی تاریخی اجتماعی را نه در تاروپود داستانش بگنجاند بلکه با همانها تاروپودی برای داستانش ایجاد کند. این همان مولد پارادوکس عظیم من در مواجهه با این داستان است. این داستان موضوعات مهم را به هنرمندانهترین و کاملترین شکل بیان کرده است و همه این موضوعات را بسان حلقهای در زنجیره پیرنگ خودش قرار داده است. اما در عین حال یک داستان فربه بر مدار واقعه بزرگ نداریم. مدار این داستان صیرروت انسان ایرانی با پیشینه فرهنگی از طبقه عادی و حتی فرودست جامعه است. اتفاقا این صیرورت به آرامترین شکل ممکن روایت شده است. مثل هویت خود صیرورت که شدن تدریجی در بستر زمان و انسان است برای انسان.
در این داستان هر اندازه صحنهپردازی دقیق و هنرمندانه داریم، در شخصیتها و خود قصه شاهد ضعف هستیم. علاوه بر تختی و لاغری قصه، خود شخصیتها هم دارای ابهاماتی هستند. در نهایت و پس از همراهی با فروغ علت تصمیم آخر فروغ برای مخاطب روشن نیست. به بیان دیگر در کل کتاب فروغ آن طور بازنمایی نشده است که من بتوانم آن نقطه را در پایان کار درک کنم. مهمتر از فروغ، امیر است که فروغ را به کنش و جستجو واداشته است. همه آنچه از امیر میدانیم آنقدر اندک است که با یقین بتوان گفت امیر شخصیت نشده و در حد تیپ باقی مانده است. هر چند نویسنده ما را همراه فروغ به اتاق و خانه امیر، نزد پدر و مادرش میبرد اما با این حال وجود شخصیت و حضور امیر در هالهای از ابهام است.
عنوان: فصل توتهای سفید/ پدیدآور: سیده عذرا موسوی/ انتشارات: شهرستان ادب/ تعداد صفحات: 175/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/