«بازمانده روز» داستان هیجانانگیزی ندارد. از جملات عاشقانهای که قند در دل آدم آب میکند هم خبری نیست و فلسفه خاصی هم در لایههای پنهانی داستان وجود ندارد.
«غربت» یک روایت زنانه دارد، توجه به جزئیات، ساختن احساسات و عواطف شخصیتها، روند تغییرشان همه و همه تداعیگر زنی هستند که نشسته روبهرویتان و میخواهد از پرت شدن به دنیایی غریب بگوید.
در داستان اندکاندک یوزویی را میشناسیم که طرحوارههایی از کودکی در او ریشه میدوانند و پابهپایش رشد میکنند و او هرچه بزرگتر میشود، نمیتواند خود را به یک زندگی عادی نزدیک کند.
مرگ در ونیز ویسکونتی به عنوان یک کار اقتباسی، یک اثر هنری خلاق و مستقل محسوب میشود. او با تغییراتی که در متن اصلی ایجاد کرد، نشان داد برای ساختن یک فیلم اقتباسیِ خوب باید متن را از آنِ خود
«مردی به نام اوه» داستان تبدیل کردن تنهایی به جمع است. روایت دنیای غمانگیزی که برای هر فرد کهنسالی که همسرش را از دست میدهد اتفاق میافتد.
«ریشهها» یک داستان خانوادگی تاریخی تمام عیار است که مثل تمام داستانهای گونه خودش پر است از تلخی و شیرینی و بالا و پایینهای مختلفی که هر خانوادهای در طول سالها و نسلها به خود میبیند.
«به آواز باد گوش بسپار» در تلاش است هم از فقدان حرف بزند هم از چیزهایی که هستند ولی بودنشان اهمیتی ندارد.
به نظر میرسد چخوف در عین تاکید به لحظات تکرار نشدنی و لذتبخش عشق، آن را موضوعی پیچیده میبیند که در گذر زمان دستخوش تغییر و تحول میشود اما باز همان لحظات عاشقانه است که به زندگی معنا میدهد.
رمان «خوابگردها»، چیزی نیست جز روایت «سبک زندگی جدید»، که همانا خوابگردی است، رقیق شدن مرزهاست، در هم رفتن هویتهاست، تبدیل و تشبّه آدمها به همدیگر است.
داستایفسکی جدای از دلمشغولیهای همیشگیاش به مسائلی چون اخلاق، مسیحیت و ایمان، شک و نهیلیسم و