09 اردیبهشت 1403
Tehran
21 ° C
ما را در شبک های اجتماعی دنبال کنید
آخرین مطالب
بازگشت
a

مجلهٔ الکترونیک واو

تصویر بی‌پرده تولستوی از مرگ
در ورطه جان دادن!

مرگ ایوان ایلیچ را دو بار خواندم، شاید برای یافتن دلیلی محکم که چرا هر کس می‌خواهد از تجربه خواندن درباره مرگ حرف بزند می‌رود سراغ این داستان تولستوی. و یافتم! شبیه ارشمیدس که از آب بیرون پرید و فریادِ یافتن کشید، من نیز همراه ایوان از مرگ گذشتم و فریاد یافتن سردادم. بعد از آن که تمام زندگی‌اش در نظرم پوچ آمد، جز تقلای آخرش. تقلایی که نه برای ماندن بلکه برای دانستن بود، دانستن دلیل این رنج مدام در انتهای عمر. اویی که شبیه من به دنبال پاسخی می‌گشت که آیا سراسر زندگی بازی بیهوده‌ای بیش نبوده است؟

این اثر تصویر بی‌پرده مرگ است، بدون ذره‌ای ترحم، بدون ذره‌ای مهر که نصیب فرد محتضر شود و بدون آن که بتوان علتی برای این درد جسمانی مدام یافت. این مطرودشدگی و شاید به عبارت بهتر، مفلوک شدگی. دردی که تصاویر را پیش چشم قاضی داستان ما تار می‌کند و قدرت قضاوت را از او می‌گیرد. باعث می‌شود به پیرمردی تندخو و عصبی تبدیل شود که از همه چیز آزرده‌خاطر است. از راه رفتن زن و فرزندش در این خانه اشرافی، کثیف کردن دیواری که خودش کاغذدیواری‌اش را انتخاب کرده، از کوچک‌ترین مسائل تا بزرگ‌ترین‌شان. و این ذهنیت مریض هذیان‌گونه که فکر‌ می‌کند درد پهلویش به خاطر روزی‌ست که از نردبان رفته بود بالا تا چیزی به اشرافیت خانه اضافه کند، و موقع پایین آمدن، پهلویش خورد به نردبان و زخم برداشت. ایوان تمام رنج امروزش را به زخم آن روز ربط می‌دهد، حال آن که مدت‌هاست آن زخم خوب شده.

درد باعث می‌شود ایوان از خانواده‌اش دلخور باشد، از آن‌ها که انقدر راحت و بدون درد در عمارتی که او عمرش را برایش گذاشته؛ قدم می‌زنند و زجر کشیدن ایوان مایه عذاب وجدان‌شان است. اصلا حضور ایوان که تندخو و بیمار است، آزرده‌شان می‌کند. این آزردگی دو طرفه است. ایوان مهر می‌خواهد و خانواده‌اش مهری ندارند تا به اویی که مایه‌ زحمت‌شان شده، بدهند. تنها در مقابلش معذب‌اند و اندکی غمگین و تا حدی نامهربان. همین‌قدر رک و راست! چیزی در مایه‌های بمیر تا راحت شویمِ خودمان! تنها کسی که درک درستی از لحظات یک بیمار رو به موت دارد، گراسیم است. نوکر قوی‌هیکل و روستایی عمارت. آن که شاید بیش از همه مرگ آدمیان را دیده و می‌داند طبقه اشراف هم هنگام موت به حال و روز عجیبی می‌افتند همانند تمام انسان‌ها. ایوان در مقابل او بیش از دیگران راحت است، پاهایش را می‌گذارد روی شانه‌های پهن گراسیم و بعد درد کم و کمتر می‌شود، مرگ می‌گریزد و صفا و صمیمیت روستایی گراسیم از وجود ایوان بالا می‌رود. برای لحظه‌ای کوتاه مرگ پشت هیکل بزرگ گراسیم مخفی می‌شود و ایوان ساعاتی را با آرامش می‌خوابد. البته اگر افکار موهوم اجازه دهند، فکر این که کلیه‌هایش در شکمش ویلان‌اند و ایوان تلاش می‌کند تا با تمرکز سرجای‌شان آویزان‌شان کند، هم خنده‌آور است و هم دردناک. تمام چیزهایی که ایوان برای خودش ساخته رو به نابودی می‌رود و آن ندای درونی که تمام ساخته‌ها را پوچ و بی‌مقدار نشان می‌دهد، از هر زهری تلخ‌تر است.

ـ دلیل این عذاب چیست؟

ذهن متلاطم ایوان هرچیزی را دلیل این زجر می‌داند؛ گاهی حتی فکر می‌کند این درد مکافات اعمالش است. او قاضی‌ست و می‌خواهد از پس این رنج به عدالتی برسد اما نمی‌رسد و همین نرسیدن کلافه‌اش می‌کند. خواننده هم نمی‌داند که درست و غلط اعمالش کجا بوده‌اند، چون ایوان عادی‌ترین سیر زندگی را داشته، حقوق خوانده، تلاش کرده تا با بزرگان نشست و برخاست داشته باشد و کم‌کَمَک بر کرسی قضاوت نشسته. بعد هم خواسته تا زندگی‌اش ظاهری اشراف‌گونه داشته باشد و بخش زیادی از عمرش را به تظاهر گذرانده، تظاهر به اشراف‌زاده بودن و لحظه‌ای از میهمانی‌های آخر هفته غفلت نکرده است. از دور که نگاه کنی همه چیز عادی است و کاری نکرده تا لایق این آزردگی باشد. انگار که هربار ایوان از خود می‌پرسد: «برای چه؟ من چه کرده‌ام؟» خواننده هم همراهش تکرار کند، دوباره و دوباره و نداند و به حال احتضار بیفتد، شبیه ایوان و منتظر مرگ بماند تا بیاید و به این رنج پایان دهد. به راستی دلیل این عذاب چیست؟

ـ چهره زشت مرگ

در مرگ ایوان ایلیچ ذهنیات صریح روایت می‌شوند. داستان با گردهمایی دوستان ایوان در خانه‌اش آغاز می‌شود، دوستانی که به مرگ پوزخند می‌زنند؛ چرا که از آن رسته‌اند و به فکر بازی شب‌شان‌اند. انگار که مرگ را دور زده باشند و خوشحال از این که هنوز نوبت‌شان نرسیده، می‌توانند بمانند و به ریش مردگان بخندند. انتهای اثر اما با گذر ایوان از مرگ به پایان می‌رسد و این نکته جالب ماجراست. چرا که اگر قرار بود با مرگ پایان بپذیرد، این رنج جسمانی هنوز ادامه داشت. ایوان از مرگ می‌گذرد، مرگ تمام می‌شود و بعدش آسایش است. مرگ در این اثر چهره زشتی دارد، از پا می‌اندازد، تاب و توان را می‌گیرد، عقل را زائل می‌کند و وادارت می‌کند تا به دلیل این عذاب پی ببری. بعد آسوده‌ات می‌گذارد. تولستوی تمام لحظات فرد محتضر را روایت کرده و از کوچک‌ترین‌شان هم گذر نکرده، جایی ایوان در تاریکی افتاده و درکی از زمان و مکان ندارد، تنها فریاد می‌زند و دست‌هایش را به این سو و آن سو پرت می‌کند، پسرش دستش را می‌بوسد و ایوان از تاریکی به روشنایی می‌افتد. تنهایی در لحظات احتضار، آدمی را به کام ترس و دالان‌های تاریک پرتاب می‌کند. دلش برای پسرش که می‌سوزد، برای زنش، برای هرکس که از بیماری او در عذاب است؛ ترجیح می‌دهد برود و این آغاز رهایی‌ست. آغاز خلاصی از رنج… آن جاست که از زمین کنده می‌شود و می‌گوید: «مرگ هم تمام شد…»

ـ در ورطه جان دادن!

مرگ ایوان ایلیچ خواننده را به احتضار می‌کشاند و دست آخر پاسخی قطعی به این همه رنج نمی‌دهد، تنها در انتهای داستان می‌فهمیم که ایوان هرچه به دنیای بزرگسالی نزدیک می‌شده دورویی‌اش بیشتر می‌شده و پوچی زندگی‌اش هم بیشتر. انگار پاسخ این عذاب الیم را خود خواننده باید دریابد. همچنان که من، بعد از دو بار خواندنش دریافتم و نمی‌گویمش؛ چون هرکس پاسخ خودش را خواهد یافت. ابتدا تا انتهای رمان افت و خیزی ندارد و از اواسط رمان فلاش‌بک ‌می‌خورد به روزهای جوانی ایوان و سرانجام مرگش. نکته مثبت اثر این است که با این حالت باز هم خواندنی‌ست؛ چون درگیری فکری و جسمی یک انسان در حال مرگ را با خودش و اطرافیانش نشان می‌دهد و خواننده را در این وضعیت شریک می‌کند. تا آن جا که با مرگ ایوان خواننده هم نفس راحتی می‌کشد و همراه ایوان تکرار می‌کند: «دیگر از مرگ اثری نیست.» این اثر آدمی را به ورطه هول‌انگیز جان دادن می‌کشاند…رخ به رخ با مرگ، بی‌هیچ مهری.

البته باید بگویم، داستان آنقدرها که در معرفی‌اش می‌گویند، روانشناختی و فلسفی نیست؛ چون حرکات بیرونی شخصیت از حرکات درونی‌اش بیشتر است و تماما در ذهن روایت نمی‌شود. اتفاقا جذابیت رمان از جایی بیشتر می‌شود که بیماری ایوان عود می‌کند؛ چون ارتباطش با خانواده بیشتر می‌شود، حالا چه به تنفر بیانجامد چه به علاقه. این اثر را یک روزه می شود خواند اما فکر نکنم تاثیرش یک روزه از خاطر برود.

 

عنوان: مرگ ایوان ایلیچ/ پدیدآور: لیو تالستوی، مترجم: سروش حبیبی/ انتشارات: چشمه/ تعداد صفحات: 104/ نوبت چاپ: نهم.

انتهای پیام/

نظرات(2)

  • علی اصغر بهزادی

    21 خرداد 1402

    با خوندن این متن، از چند دقیقه از عمرم به نحو احسن استفاده کردم.

    • parvaneh heidary

      2 تیر 1402

      نظر لطف شماست، ممنون که وقت گذاشتین.

ارسال نظر