این کتاب را اشتباه نخوانید
روایت یک سرنوشت شوم
برخی از منتقدان سینما معتقدند که کارگردانهای فیلمنامهنویس از آسیبهای سینما هستند. آنها اعتقاد دارند که این دو حوزه باید از هم جدا باشند. یک نفر فیلمنامه را بنویسد و یک نفر کارگردانی کند. البته این ایده مخالفانی هم دارد که دلایلشان محترم است و فعلاً به آنها کاری نداریم. یک عدهای هم هستند که خیلی فراتر از این مسئله به موضوع نگاه میکنند. آنهایی که میگویند سینما باید از دنیای ادبیات وام بگیرد. یعنی از رمانها و داستانها برای ساخت یک سریال یا فیلم سینمایی اقتباس کنند. در کشور ما این نمونهها انگشتشمارند. شاید فقط به تعداد انگشتان یک دست. در کشورهای دیگر حتی کشورهای پیشرفته هم قطعاً به اندازهای نیست که قابل شمارش نباشند.
اما چرا اقتباس از رمان کار پر رونقی نیست؟
اقتباس از رمان کار پررونقی نیست چون در اکثر موارد نویسنده روی کارش تعصب دارد و اجازه نمیدهد که کارگردان در فرم و محتوای داستان دست ببرد. اما به نظر من یک دلیل مهمتر هم وجود دارد. کتابهای کمی هستند که قابلیت تبدیل شدن به فیلم را داشته باشند. یک رمان چهارصد صفحهای را تصور کنید که ده صفحه هم دیالوگ ندارد و هفتاد درصد داستان ذهنیات و تکگوییهای راوی است. آیا چنین کتابی را میشود به فیلم تبدیل کرد؟ قطعاً خیر. کتابی میتواند تبدیل به فیلمنامه بشود که پر باشد از صحنه، حرکت، اتفاق، دیالوگ و در یک کلام یک کتاب پر ماجرا. البته هستند کتابهایی که چنین ویژگیهایی را ندارند اما تبدیل به فیلم شدهاند. اما این موارد استثناء هستند.
چارلز دیکنز یکی از نویسندگانی است که اکثر کتابهایش چنین قابلیتی را دارند. بخشی از خاطرات تصویری بچههای دهه شصت به اسم چارلز دیکنز گره خورده است. با سریالهایی مثل الیور توئیست، آرزوهای بزرگ و دیوید کاپرفیلد.
گاهی با آدمهایی برخورد کردم که کتاب سرگذشت دیوید کاپرفیلد را خریدند با این خیال که این کتاب سرگذشت آن شعبدهباز معروف است. اما اینطور نیست. رمانِ دیوید کاپرفیلد سرگذشت یک پسربچه در قرن نوزدهم است که تا بزرگسالی اتفاقات تلخ و شیرین زیادی را پشت سر میگذارد. مثل بیشتر آثار دیکنز که شخصیتهای اصلی پسربچههایی هستند که هر کدام در یک دنیای خاکستری تیره زندگی میکنند: «حالا برای اینکه شرح احوال خویش را از آغاز تولد شروع کنم، مینویسم که من جمعه شب، ساعت دوازده به دنیا آمدم. میگفتند در همان آن که ساعت شروع کرد به زنگ زدن، من نیز بیدرنگ گریه سر دادم. چون من در چنین روز و چنین ساعتی به دنیا آمدم، خانم پرستار و گیسسفیدان محل که ماهها قبل از اینکه افتخار ملاقات و آشنایی با ایشان دست دهد، نسبت به من لطف خاصی ابراز میداشتند، چنین اظهارنظر میکردند گه اولاً سرنوشت و طالع من بسیار نامیمون است و ثانیاً افتخار دیدار اجنه و ارواح را خواهم داشت. مطابق عقیده آنان، این دو موهبت ملازم همه کودکانی است که در دقایق آخر جمعهشب به دنیا آیند، خواه نرینه باشند خواه مادینه».
راوی در همان صفحه اول کتاب دلهره و تعلیق را به جان مخاطب انداخته است. مخاطب با شخصیتی مواجه شده است که احتمالاً سرنوشت نامیمونی داشته و حال قرار است روایتگر این سرنوشت شوم باشد. ممکن هم بود قرار بر این باشد که نویسنده علیه این خرافه داستانپردازی کند. یعنی دیوید کاپرفیلد همیشه سعادتمند باشد. اما آیا در سعادت و خوشبختی میتوان مواد لازم برای تهیه یک رمان یا حتی یک داستان کوتاه را به دست آورد؟ پس به احتمال زیاد مخاطب قرار است با حوادث ناگواری مواجه شود. دیوید کاپرفیلد سعادتمند نیست بلکه او پسری است با یک ناپدری بدجنس و در زندگی با اتفاقاتی مواجه میشود که حاصل تصمیمات ناپدری برای زندگی اوست.
گاهی فکر میکنم که آیا همه ناپدریها و نامادریها در قرن نوزدهم آدمهای بدجنس و شروری بودند و همه پدر و مادرهایی که تن به ازدواج مجدد میدادند منفعل و بیعرضه بودند؟ خودتان را جای پسربچهای بگذارید که گیر چنین ناپدریای افتاده است به علاوه اینکه این ناپدری همه ثروت پدرش را هم تصاحب کرده است. این ناپدری تا کی و تا کجا میتواند به او آسیب بزند؟ چقدر در زندگی آینده او تأثیرگذار است؟ آیا او تبدیل به یک آدم منفعل و ترسو مثل مادرش میشود یا اینکه شروع به مبارزه میکند؟ آیا تنها مسئله و مشکل او در زندگی وجود ناپدری است یا اینکه موانع دیگری هم سر راهش قرار میگیرند؟ این پسربچه چطور این موانع را پشت سر میگذارد. آیا از حمایت کسی برخوردار میشود؟ پسرک بعدها در مواجهه با عشق چطور برخورد میکند؟ او در اجتماع تبدیل به چه جور آدمی میشود؟ با تمام این چالشها پایان داستان تلخ است یا شیرین؟
گفتیم عده زیادی «سرگذشت دیوید کاپرفیلد» را به اشتباه دست گرفتند، اما نکته جالب این است که همه آنهایی که من از نزدیک دیدم با اینکه شاید فریب خورده بودند اما نتوانسته بودند کتاب را زمین بگذارند. حتی آنهایی که قبلاً اقتباس سینمایی و تلویزیونی این کتاب را دیده بودند. چون نه تنها این کتاب بلکه تقریباً همه کتابها جزئیاتی دارند که هیچ فیلمسازی قادر نیست آن جزئیات را به تصویر بکشد.
بگذارید اعتراف کنم که من هم از آن دسته آدمهایی هستم که علاقهای به فیلمهای اقتباسی ندارم. لذتی که در کتاب خواندن و ساختن تصویر ذهنی پدیدههاست هرگز با لذت تماشای فیلمی که ساخته ذهن کارگردان است برابری نمیکند.
عنوان: سرگذشت دیوید کاپرفیلد/ پدیدآور: چارلز دیکنز؛ مترجم: مسعود رجبنیا/ انتشارات: امیرکبیر/ تعداد صفحات: 960/ نوبت چاپ: دهم.
انتهای پیام/