07 اردیبهشت 1403
Tehran
9 ° C
ما را در شبک های اجتماعی دنبال کنید
آخرین مطالب
بازگشت
a

مجلهٔ الکترونیک واو

بازنویسی تاریخ با داستان تاریخی تفاوت دارد
مُشت این کتاب باز است

«داستان باید چیزی به تاریخ اضافه کند»، این جمله را کجا شنیدم یا خواندم، خاطرم نیست، ولی از نظر من جمله اشتباهی نیست. ما وقتی می‌خواهیم در دل یک حادثه تاریخی داستان بنویسیم و یا بخوانیم، دنبال این نیستیم که گزارش واقعه را با زبانی غیررسمی بخوانیم. اینکه در دل تاریخ بگردیم و یک واقعه را بازگو کنیم اسمش داستان‌پردازی نیست، در بهترین حالت بازنویسی تاریخ است.

حمید بابایی در «چهل و یکم» در بهترین حالت دست به بازنویسی تاریخی واقعه گوهرشاد زده است. کتابی که در دل خود داستانی ندارد. اگر ماجرای گل‌نسا و ادریس را از کتاب حذف کنیم دیگر چیزی برای کتاب باقی نمی‌ماند. البته می‌شود تحلیل‌های بسیاری روی کتاب بار کرد و از مفاهیم مستتر در متن که ارجاعاتی هم به تذکره‌الاولیا عطار دارد تحلیل‌های پرطمطراقی بیرون کشید و به خورد مخاطب و حتی به خورد مدیران نشر و برگزارکنندگان رویدادهای ادبی داد، ولی مخاطب در این میان حظی نمی‌برد و خبری از اتفاقی که به آن داستان می‌گویند، نیست. اینکه مفهومی را از دل یک متن کهن بیرون بکشیم و با ارجاع به آن تاریخ بنویسیم و اسمش را بگذاریم داستان، در بهترین حالت رندی نویسنده را می‌رساند وگرنه همچنان خبری از آن چیزی که مخاطب را سیراب کند، نیست! البته که گعده دوستان و رفقا و محافل ادبی می‌توانند چیزهایی از دل متن بیرون بکشند که روح نویسنده هم از آن بی‌خبر بوده ولی مخاطب چنین توانایی و بده‌بستانی با نویسنده و متنش ندارد.

نویسنده حتی نتوانسته روایتش را طوری سر و سامان بدهد که نیازی به تغییر زاویه دید نداشته باشد. معمولا گفته می‌شود تغییر زاویه دید جز به ضرورت و جز در شرایطی که به داستان کمک کند و در خدمت آن باشد، مجاز نیست. ما اگر زندگی «میرعماد» را که راوی اول شخص آن را بازگو می‌کند یک طرف بگیریم و زندگی ادریس را که یک راوی سوم شخص در حال روایتش است طرف دیگر ماجرا بدانیم در واقع باید گفت نویسنده از این روش برای پر کردن خلا روایتش استفاده کرده و با یک تغییر در زاویه دید راوی، مشکل داستانش را حل کرده است. شاید هم باید خوش‌بین باشم و این تغییر زاویه دید راوی را در خدمت داستان بدانم و آن را مثبت ارزیابی کنم.

عاشقی ادریس و گل‌نسا از آن عاشقی‌های نخ‌نما و کلیشه‌ای است. ادریس که آژانی فقیر و بی‌کس و کار است دل به دختری از خانواده‌ای معتبر و صاحب‌نام می‌دهد و به عشقش می‌رسد. همین! از آن عاشقی‌هایی که در یک نگاه است. از آن عشق‌هایی که باورکردنی نیست به خصوص در جامعه‌ای که (سال‌های پهلوی اول) کتاب در آن قرار است نفس بکشد و حرف بزند. اگر نگوییم تعصبات در جامعه حاکم بوده ولی باورها سفت و سخت‌تر از چیزی است که در داستان می‌بینیم. حاج حسین بزاز هم به سادگی دخترش را می‌دهد به سلامت؛ دست زیر سنگ!

ما در این کتاب با یک واقعه تاریخی که همان متحدالشکل شدن لباس‌ها و کشتار گوهرشاد است، مواجهیم. از این نظر کتاب حرف تازه‌ای ندارد جز اینکه روایتی از یکی از شخصیت‌های حاضر در واقعه ماجرا را برای خواننده بازگو می‌کند. آن هم شخصیتی که علی‌رغم میل باطنی در ماجرایی دست دارد که نتیجه‌اش ریخته شدن خون افراد است، هرچند که ادریس در واقعه ظاهرا نقشی نداشته و اصطلاحا مامور بوده و معذور! باز هم توجیهی نخ‌نما برای پوشاندن خطا، اما این توجیه مخاطب را قانع نمی‌کند و باورش نمی‌شود. حتی ما در پایان می‌بینیم که با کرامتی که از غیب به ادریس می‌شود، توبه‌اش پذیرفته می‌شود و به دیدار جانِ جانان (امام رضا (ع) یا ولی‌عصر (عج)) نائل می‌شود. در حالی که این تغییر شخصیت در «چهل و یکم» باورپذیر نیست و اصطلاحا از آب در نیامده است. باید گفت داستان تاریخی با رفتن به درون حفره‌های تاریخ روایتش را می‌سازد. به این معنا که نویسنده آنجایی می‌ایستد و سخن می‌گوید که تاریخ سکوت کرده و دستش خالی است. این هنر نویسنده است که داستانش را در این موقعیت شکل دهد و آن را با روایت تاریخ گره بزند تا باورپذیر باشد. اما در این کتاب خبری از این اتفاق نیست و ما یک روایت تخت بدون فراز و فرود از تاریخ را شاهدیم که چیزی اضافه بر آن چیزهایی که با یک جستجو در اینترنت می‌توان پیدا کرد، ندارد.

شخصیت‌پردازی کتاب ضعیف است. ما از پیشینه ادریس و گذشته‌اش اطلاعات زیادی نداریم. فرد بی‌کس و کاری که به سختی رشد کرده و وارد شهربانی شده، گاهی طوری حرف می‌زند که انگار تسلط بسیاری به ادبیات و امور دیگر دارد و از همین‌جا فرو ریختن شخصیت آغاز می‌شود. فردی که حتی برای خواستگاری از گل‌نسا یکی از کسبه بازار به توصیه پدر گل‌نسا، برایش پا پیش می‌گذارد. پدر گل نسا بدون شناخت و بدون اطلاع فقط به خاطر اینکه ادریس آژان غیوری است دخترش را به او می‌دهد و خیلی زود هم راهی دیار غربت می‌کند! «میرعماد» هم که در واقع راوی داستان است، راوی منفعل است و بخش‌هایی که در کتاب از زبان او (مثلا سفرش به تهران و دیدارش با داور) گفته می‌شود هیچ کارکردی ندارد و بود و نبودش لطمه‌ای به کتاب نمی‌زند. حتی نویسنده در گفت‌وگویی تاکید کرده بود که این کتاب «ادای دین کوچکی به تذکره الاولیا است»، در حالی که اگر ماجرای کتابت چهل باب از تذکره توسط میرعماد را از دل داستان بیرون بیاوریم به سختی می‌توان ارتباطی بین کتاب و آن ادای دین برقرار کرد.

فضاسازی هم از دیگر نقاط ضعف این کتاب است. حرم امام رضا(ع)، خیابان لاله‌زار و… یکی دو اسم مشهور دیگر نهایت تلاش نویسنده برای فضاسازی است. حتی نمی‌توان گفت ما با نوعی از ادبیات توریستی روبه‌رو هستیم، زیرا ما جز اسامی مشهور هیچ اطلاعات دیگری از مکان نام برده شده در داستان نمی‌بینیم.

«چهل و یکم» حرفی برای گفتن ندارد. هرچند که ظاهرا برخی محافل و مجامع آن را پسندیده‌اند و درباره‌اش چیزهایی نوشته‌اند و نامزدش کرده‌اند ولی مشت کتاب، پیش مخاطبی که اندکی داستان خوانده باشد خیلی زود باز می‌شود.

 

عنوان: چهل و یکم/ پدیدآور: حمید بابایی/ انتشارات: صاد/ تعداد صفحات: 176/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

ارسال نظر