مروری انتقادی بر رمان «سفر به گرای 270 درجه»
خلا فیلمنامه را جلوههای ویژه میدانی پر نمیکند
وقتی سفر به گرای 270 درجه را میخواندم یاد دعوای قدیمی و معروفی افتادم که همیشه بین دو گروه وجود دارد. گروهی که هر سال روضه کشف میخوانند و بر این کار اصرار دارند و در مقابل گروهی که با روضه باز و مکشوف مخالفند. مخالفت این عده با روضه باز، به معنای انکار مصیبهای وارد شده بر اهلبیت نیست، بلکه به خاطر احترام و حفظ حرمتهاست؛ به همین دلیل بیش از حد به جزئیات مصائب و جراحات وارد شده به آنها نزدیک نمیشوند. اما این کتاب از نیمه اول به بعد روضه مکشوف میشود و ما تمام زخمها و آسیبهای رزمندگان را واضح و شفاف میبینیم.
برای توصیف جنایات دشمن نیازی نیست از دل و رودههایی که از شکم بیرون ریختهاند یا مغزی که از درون جمجمه دیده میشود یا قفسه سینه دریده شده و بوی کبابی که از سوختن صورت یکی از رزمندهها بلند میشود، گفت. لحظهای که علی دوست صمیمی شخصیت اصلی شهید میشود، اینطور میخوانیم: «هنوز شاهرگش دلدل میکند و چشم چپش میپرد. او نصف شده؛ نصف نصف. سرش را در بغل میگیرم. از کمر به بالایش در بغل من است و از کمر به پایین، در رد شنی تانک پخش شده.» جالب اینجاست که رعایت این مرز و نزدیک نشدن به خشونت، حتی در آثار غربی هم وجود دارد. برای مثال هیچکاک در سکانس معروف قتل در حمامِ فیلم «روانی» (1960) همه لحظات درگیری و قتل را جلوی چشممان نمیگذارد، بلکه با نماهای بستهای که میگیرد، کاری میکند که ما تمام حادثه را نبینیم و همین کارش هم سبب ماندگاری و تاثیرگذاری فیلم شده است. یا همینگوی در کتاب «وداع با اسلحه» هم اینقدر به جراحات سربازان نزدیک نمیشود و سعی میکند از آن عبور کند. همینگوی وقتی شخصیت اصلی داستان از ناحیه پا دچار آسیب میشود، اینگونه مینویسد: «پاهایم گرم و خیس بودند و درون کفشهایم گرم و خیس شده بود. دانستم که من هم خوردهام و خم شدم و دستم را روی زانویم گذاشتم. زانویم نبود، دستم فرو رفت و زانویم پایین، جای ساق پایم بود.»
نمیدانم این عشق ما به خون و خونریزی از کجا میآید؟!
کتاب را میتوان به سه بخش خانه، اردوگاه و خط مقدم تقسیم کرد. هر چقدر جلوتر میرفتم، بیشتر منتظر روایت اصلی بودم، اما با داستانی روبهرو نمیشدم. کتاب بیشتر شبیه یک گزارش یا یک سفرنامه است؛ مثل دوربینی است که در چشمان ناصر، شخصیت اصلی کار گذاشته باشند و او ما را از خانه به وسط میدان جنگ میبرد. باید فرق بین خاطرهنویسی و داستان مشخص شود. هنگامی از خاطره محض بیرون میآییم که بتوانیم آن را تا حدودی تغییر دهیم. مثلا شخصیتها را جابهجا یا کم و زیاد کنیم یا اتفاقات و موقعیتها را تغییر دهیم. لحظات تکراری و روزمرگیها را حذف کنیم و فقط بخشهای جذاب و مهم خاطرات را دستچین کنیم و بقیه را دور بیاندازیم. شخصیتهایی که در این کتاب از آنها نام برده میشوند، آنقدر زیادند که شخصیتپردازی تمامیشان ممکن نیست. تا جایی که حتی نمیتوانیم شخصیتهای اصلی داستان را هم خوب بشناسیم.
به نظر میرسد که نویسنده میخواهد از صفحاتی که به خانه و اردوگاه مربوط است، بگذرد و ما را فورا به میدان نبرد و عملیات ببرد، احساس میکنم بخشهای خانه و به خصوص اردوگاه در کتاب اهمیت زیادی ندارند، در صورتی که بخشهای پشت جبهه هم به اندازه بخش خط مقدم مهماند. البته صفحات مربوط به خانه خواندنی است و ما را به دهه شصت میبرد. نویسنده با ترسیم خانهای که مادر با چادر نمازش در گوشه اتاق مشغول نماز خواندن است و بچهها روی کتاب افتادهاند و درس میخوانند، چراغ والور و تلویزیونِ همیشه روشنی که مدام از مردم برای حضور در جبههها دعوت میکند، ما را به زمان جنگ میبرد. اما دلیل خشم و بدخلقیهای پدر مشخص نمیشود، شاید این هم ادامه همان کلیشه پدر بداخلاقی است که در اغلب آثار ایرانی به چشم میخورند. بخش اردوگاه، طولانی است و فقط بعضی از شوخیها خوب از آب درآمدهاند. تا قبل از ورود به عملیات و شهادت همرزمان ناصر، لحن کتاب طنز است و نویسنده میخواهد روحیه خوب رزمندهها را پیش از عملیات و حتی در حین آن نشان دهد. یکی از معدود شوخیهایی که خوب طراحی شده، شوخی با مسئول کارگزینی است که گویا به اجبار به جبهه آمده و هر وقت که ناصر او را میبیند در حال کمپوت خوردن است.
از نقاط قوت کتاب این بود که نویسنده قبل از شروع عملیات، نقشه و هدف عملیات را برای خوانندگان آشکار میکند و ما همان ابتدا میدانیم که ناصر و دوستانش قرار است با چه هدفی وارد عملیات شوند. هدف، انهدام تانکهای دشمن است که مسیر را مسدود کردهاند، آنها باید از میان تانکها راهی باز کنند تا بچههای گردان بتوانند از آن عبور کرده و خود را به جاده شلمچهـبصره برسانند. این همان جایی است که تعلیق به وجود میآید؛ چون ما از قبل میدانیم با چه هدفی قرار است با دشمن مواجه شویم و حال منتظریم که ببینیم در صفحات بعد عملیات چگونه جلو میرود.
اکثر موقعیتهای کتاب به خوبی توصیف و مشخص شدهاند. خانه، اردوگاه و خط مقدم برایمان به وضوح ترسیم میشوند. حتی موقعیت ناصر و دوستانش هم برای ما روشن میشود و میدانیم که آنها در چه دستهای، در چه گروهانی و در چه گردانی قرار دارند و قرار است گردانشان به عملیات کربلای 5، ملحق شود، عملیاتی که میدانیم تلفات سنگینی داشته است. هیجانیترین بخش کتاب، جایی است که عملیات به صورت رسمی شروع میشود و ناصر و گروهش مقابل تانکهای دشمن ایستادهاند و منتظر دستور حمله هستند. ما میدانیم که کوچکترین صدایی از بچهها، دشمن را از حضورشان باخبر میکند، ما هم مثل آنها ثانیههای نفسگیری را از سر میگذارنیم. ما هم از سکوتی که در میدان و در میان تانکها وجود دارد، میترسیم. میدانیم که احتمال دارد رزمندهها به خاطر منورهای دشمن دیده شوند و آن وقت کل گروه را به رگبار میبندند و یک نفر هم زنده نمیماند. این چند صفحه از جذابترین و دلهرهآورترین بخشهای کتاب است.
از وقتی که دشمن آنها را محاصره میکند، تقریبا کتاب متوقف و اکثر لحظات تکراری میشوند. دشمن آنها را تحت فشار قرار داده و لحظه به لحظه با تانکهایشان به آنها نزدیکتر میشوند. شهدا و مصدومین در خاکریز روی هم تلنبار شدهاند و وضعیت فاجعهآمیزی به وجود آمده است. در چنین شرایطی در هر پاراگراف مدام از خمپارهها، تانکها، بمبها و گلولههای دشمن میشنویم که بر سر رزمندهها ریخته میشوند. تمام کتابهای جنگی با چنین انفجارهایی همراه هستند، اما تکرار و بیان بیش از حد این انفجارها، داستانی به وجود نمیآورند. مثل فیلمی میماند که عواملش هزینه زیادی را صرف جلوههای ویژه و انفجارهای مصنوعی کنند، اما فیلمنامه خوبی نداشته باشند.
نویسنده در بخشی از کتاب با اشاره به جزئیات کوچکی داستان را خواندنی کرده است. لحظهای را به یاد بیاورید که ناصر در آن شرایط دشوار، بیسکوییتی که رویا، خواهر کوچکش قبل از آمدن به جبهه، برایش خریده بود را در کولهاش پیدا میکند. یادآوری چنین چیز کوچکی تا این اندازه میتواند موثر باشد. «آن (بیسکوییت) را روی صورتم میگذارم و بو میکشم. میخواهم بوی رویا، بوی نمناک دمکرده اتاق، بوی سیگار پدر و سماور مادر که از صبح تا شب یکسره روشن است، در این بسته جادویی کوچک ببینم.» بخش دیگری از کتاب که دوستش داشتم، جایی است که ناصر بعد از عملیات، به چادرشان برمیگردد و جای خالی دوستانش را حس میکند. ما هم این جدایی و احساس تنهایی را با او سهیم میشویم و مثل او میبینیم که تمام وسایل رفقای شهیدش را وسط چادر جمع کردهاند و رویش برزنت کشیدهاند. «انتهای چادر تاریک است، انگار نه انگار که روزی یک دسته تو این چادر زندگی میکردهاند.»
تنها روایتی که میتوان گفت کتاب کمی به آن پرداخته است، رسول، همان نوجوانی است که در ابتدا اجازه شرکت در عملیات را به او نمیدهند، اما بالاخره موفق میشود و به عملیات میآید و در همان چند روز، تغییر بزرگی میکند و رسول دیگری میشود. نویسنده در انتهای کتاب این تغییر را با همان تلگرافی که رسول برای ناصر میفرستد، نشان میدهد. در تلگراف ناصر را دعوت میکند تا زودتر به منطقه بیاید، چراکه جنگ هنوز ادامه دارد و عملیاتها در پیش است. نویسنده با این پایانبندی موضع خودش را هم مشخص میکند. موضعی که ضدجنگ نیست و از دفاع و پایداری میگوید.
عنوان: سفر به گرای 270 درجه/ پدیدآور: احمد دهقان/ ناشر: کتاب نیستان/ تعداد صفحات: 212/ نوبت چاپ: بیست و هفتم.
انتهای پیام/