این کتاب برای همه نیست
اینجا خبری از خوشبختی نیست
«تا بهار صبر کن باندینی» داستان یک زمستان سرد و تلخ است. برای طنازیهای معروف نویسنده باید سراغ کتابهای دیگر بروید. در این کتاب از خوشبختی خبری نیست.
روایتی از ایستادن بر قلهای به بلندای بیسوادی
مرتد به مقدسات فرهیختگان!
با بیسوادی و مرتد بودنم لذت میبرم. درست مانند کسی که فقط دلش میخواهد مخالف حکومت زمان خودش باشد و اسمش را در زندانیان سیاسی تاریخ حیات او، بنویسند.
ضرباهنگ «پاییز آمد» دلنشین است
آمیختگی روایت و رویا
نکتهای که در «پاییز آمد» دیدم این است که ما از فضای حاکم بر جامعه آن هم در دو برهه حساس پیروزی انقلاب و شروع و روند جنگ تحمیلی هیج نصیب و تصویری در روایت نداریم. تصورم از مستندنگاری که
سعدی و کتابهای محبوبش
در کلاسهای نویسندگی توصیه میکنند که برای بهتر نوشتن، باید بسیار خواند. یعنی مسیر موفقیت در نویسندگی، مطالعه خوب است. احوال و آثار بزرگترین شاعر زبان فارسی، سعدی شیرینسخن، یک مثال کلاسیک برای درستی این حرف میتواند باشد.
روایتی از دیوانگی بیدرمان یک کتابباز
اجاره بگیرها!
سلیقهام هم دستشان آمده بود. همانهایی را برایم انتخاب میکردند که دوست داشتم بخوانم. کار به جایی رسیده بود که گاهی کتابهای جدیدِ تازه از تنور چاپخانه درآمده را توی قفسه نمیچیدند.
این کتاب را اشتباه نخوانید
روایت یک سرنوشت شوم
عده زیادی «سرگذشت دیوید کاپرفیلد» را به اشتباه دست گرفتند، اما نکته جالب این است که همه آنهایی که من از نزدیک دیدم با اینکه شاید فریب خورده بودند اما نتوانسته بودند کتاب را زمین بگذارند.
پرسیدن یا نپرسیدن، مسئله این است
در اندرون من خستهدل ندانم کیست!
چند صباحی میشود که در جهان فلسفه، خانهای وجود دارد بزرگ و قدیمی، با پایههایی محکم و نمایی دوست داشتنی که در آن جوانانی با کمرهایی خمیده و گوژپشت زندگی میکنند چرا که سقفِ این خانه کوتاه و پایین است.
تاملی بر عکس روایی «حوض خون»
رگهای پرخون یک روایت
هنر «حوض خون»، حاضر کردن وجوه نامرئی عکس است، وجوهی که با حضورشان عکس را از تصویری کسالتبار و یکدست به تصویری متکثر، پر از تفاوت و تمایزات جزئی بدل میکنند.
«چپ دستها» بوی زُهم خون میدهد
یک تصویر آشنای روشن
موضوعی که در رمان «چپدستها» نمود پیدا میکند، طنز لطیفی است که خیلی خوب داخل کار نشسته است. زبان طنز، خیلی جاها بوی زُهم خونِ توی زندان را میگیرد و حال مخاطب را خوب میکند
پولدار نبودیم اما کتاب ارزان بود
آن پسر با موهای کوتاه در کتابها گم شد
ما هم پولدار نبودیم و به قشر مرفه تعلق نداشتیم اما راستش را بخواهید کتاب ارزان بود. یک روز اگر پفک و هله و هوله نمیخریدیم، میتوانستیم با پولش کتاب بخریم.