روایتی از طولانیترین شب سال که تمام میشود
امشب پایان بینوری است
این یلدا هم میگذرد. نوروز و یلدای سال آینده او و دخترکش از رنجها عبور کردهاند
از معاشرت با آدمهای این داستانها لذت ببرید
جادو، طلسم، زنان و چیزهای دیگر
رئالیسم جادویی «مرگامرگی»، در برخی داستانها به وضوح قابل تشخیص است؛ اما چندان اصراری به غریب بودن ندارد و چندان بعید از ذهن به نظر نمیرسد.
آیا آزادی امکان تحقق دارد؟
دروغی به اسم عدالت
آدام در جایی از رمان «قاضی»، هنگامی که در شکی عمیق نسبت به شغل خود فرو رفته، میگوید که قانون را ندیده است، نمیداند چشمهای قانون چه رنگیست، اگر او را در خیابان ببیند نمیشناسدش.
این کتاب انباشته از بوی مرگ است
تانگوی مرگ
عنوان کتاب را هم اگر نادیده بگیریم، فضاسازی کتاب از بوی مرگ انباشته است. توماس مان در فضاسازی به سیاق امپرسیونیستها عمل کرده. اگرچه بیشتر کاربرد امپرسیونیسم در نقاشی است؛ در ادبیات نیز میتوان از آن بهره جست.
مروری بر کتاب پرفروش «آیشمن در اورشلیم»
آیشمن مامور بود و معذور!
آیشمن این قاتل کثیف، این خونریز پلید و این کشنده زنان و کودکان در تیراژ بسیار بالا، هیچ خصومتی یا کینهای از هیچ کسی ندارد. اصلا درک درستی از ایدئولوژی و سوسیالیسم هیتلری ندارد.
نگاهی به متن و حاشیه رمان «دیلماج»
روایتِ جذاب از تاریخِ نهچندان جذاب
«دیلماج» یک نورِ واقعی در تاریکیِ این روزهای بازار رماننویسی فارسی در کشورمان است که ابعاد مختلف یک رمان و داستانِ مطلوب را دارد؛ از قلم خوشخوان تا انتقال اطلاعات و حتی معرفی و تبلیغ برخی از رویکردهای تاریخی.
قدم زدن محمدرضا بایرامی بر لبه تیغ در «مردگان باغ سبز»
جلال آلاحمد در دهه هشتاد
رمان «مردگان باغ سبز» به پیشهوری و تمام آنها که به خاطر نژاد، باقراف را برگزیدهاند و به حکومت شوراها تکیه کردهاند، میتازد.
روایتی از درک هستی نورانی
آنجا نورها مست میشوند
در نماز جماعت، فقط یک نفر حمد میخواند و بقیه سکوت میکنند. به یاد خاطرهای تکراری میافتم. رویدادی که هرروز رخ میدهد. گنجشکان درختان اطراف خانه ما… دقایقی قبل از طلوع آفتاب، همه پرندگان شروع به خواندن میکنند. ناگهان پرندگان
جستاری درباره اهمیت خواندن مقدمه کتابها
لطفا از «در» وارد شوید!
خواندن کتاب از دیدن طرح جلد و عطف کتاب شروع میشود و اگر عطف و جلد را نمای شهر بدانیم، مقدمه کتاب دروازه ورود به شهر است.
روایتی از زندگی با عطر خوش کاغذ
من و کتاب و صندلی عقب پیکان بابا
کشوی میز مدرسه، پناهگاه کتابهای رنگپریدهای بود که پنهانی با خود به مدرسه میبردیم و چون صندوقچهای گرانبها وسط درس باز میکردیم و گوشهای از قلبمان انگار گرم میشد.