داستانی تکاندهنده درباره فقدان
«میک هارته اینجا بود» چنین کتابی است
یکی از ویژگیهای یک رمان نوجوان خوب، این است که فارغ از سن، بتواند با مخاطب خود ارتباط خوبی برقرار کند و «میک هارته اینجا بود» چنین کتابی است.
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
سلفی ده نفره
کثریتشون حتی اسم محمد خردادیانم نشنیده بودن. چی میگم؟ باورتون میشه حتی خیلیهاشون گوگوش رو نمیشناختن؟! ابی، داریوش
«اثریا» اول اغراق را کنار میگذارد
روایتی خلاف آمد عادت از جنگ!
«اثریا» در روایت کوتاه خود به جنگ با تمام ابعادش پرداخته است. گویی نویسنده میخواهد بگوید همه اینا جزء جنگ است چه ما خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید.
داستان یک شهر ـ کرمان
پر نقشونگار، مثل قالی کرمان
هفدهم دی در تقویم به نام «کرمان» نامگذاری شده است. همین شهر پرقصهای که میخواهیم برویم سراغ نویسندگانش و ببینیم چقدر شهرشان را به داستانها و رمانهایشان راه دادهاند و از آن نوشتهاند.
«دور زدن در خیابان یک طرفه» و پایانی که انتظارش نمیرود
«حبیب» دُنکیشوت نیست!
یکی از نقاط قوت «دور زدن در خیابان یکطرفه»، شخصیت پردازی آن است. نویسنده در کتابش، حبیب را آنقدر خوب و درست تصویر میکند که خواننده ایمان دارد از این شخصیت برنمیآید که خون دخترش را پایمال، با باند قاچاق
«داغ دلربا» در تاریخ خواهد ماند
برایم از آتش خبر بیاور
نویسنده کتاب «داغ دلربا» تلاش میکند گزارشی صادقانه از متن این حضور میلیونی به رشته تحریر در آورد. نیتی که در اجرا چندان موفق نیست.
جوابهای عجیب و غریب برای یک سوال
چرا باید «ماتی خان» بخوانیم؟
چرا باید «ماتی خان» بخوانیم؟ پاسخ دادن به این سوال شاید بتواند تکلیف خیلیها را با یک کتاب روشن کند. اغلب وقتی با این سوال مواجه میشویم جوابهای عجیب و غریبی جفت و جور میکنیم تا مخاطبمان را قانع کنیم
تلاقی ادبیات و فلسفه آلبر کامو در «سقوط»
ما آدمهای نابابی نیستیم
«سقوط» نقطه تلاقی ادبیات و فلسفه کامو است. یک رمان فلسفی کامل که همچون همنوعانش سعی میکند تا هم ویژگیهای یک داستان خوب و پر کشش را در خود جای دهد و هم در زیر بنای محتوای خود، اندیشههای مؤلفش
تصویری تازه از حاج قاسم سلیمانی در زندگینامه خودنوشتش
یادگاری عزیزِ مردی که از چیزی نمیترسید
قلم حاجقاسم در کتاب «از چیزی نمیترسیدم»، قلم یک نویسنده ماهر است. خوب و دقیق، فضاسازی میکند و نشان میدهد.
روایتی درباره «رشت» مرکز توزیع زندگی
ماهیها عاشق میشوند
برای من، رشت شهر پیادهروی است. تمام زمانیکه در این شهر زندگی کردم، خودرو نخریدم. شهر زیر پایم بود و همه جا را قدم میزدم. کوچه پس کوچهها را میگشتم و چشم میدوختم به درهای دلبر چوبی. به ایوانهای چوبی،